بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

بعد از اینکه کلی با خودم کَلَنجار رفتم، تصمیمم را گرفتم و با جسارت خاصّی به پدرم گفتم: «می‌خوام ازدواج کنم.» پدرم هم با لبخندی از رضایت و خونسردی گفت: «خب به سلامتی. دیگه داشت دیر می شد!» باورم نمی‌شد این‌قدر راحت با قضیه برخورد کند. نگاهم را از پدرم برنداشته بودم و خیلی دوست داشتنی داشتم به او نگاه می کردم تا اینکه خودش گفت: «چقدر به ازدواج فکر کردی؟ اصلا حواست هست که باید دوتا داشته باشی!» زدم زیر خنده و گفتم: «شوخی می‌کنید؟!»

- نه! خیلی‌ام جدی می‌گم.

- زیاد نیست؟!

- واسه محکم کاریه!

حرف‌هایش بوی شوخی می‌داد اما قیافه‌اش کاملا جدی بود. من هم که دیگر یخم آب شده بود، خیلی جدی گفتم: «خب، من یه نفر رو سراغ دارم.»

- این که عالیه! من هم یه نفر رو سراغ دارم. کارمنده.

- شاغله؟!

- ( با خنده‌ای شبیه به قهقهه: ) پس نه! می‌خواستی خونه‌دار باشه؟! ها ها! حالا اونی‌که تو سراغ داری چی‌کارست؟

-  نمی‌دونم. تا حالا فقط یکی دوبار دیدمش.

- این‌طوری می‌خوای ازدواج کنی؟ از کجا می‌دونی اون بهت اعتماد می‌کنه؟

من که از این طرز صحبت کردن پدرم کاملا گیج شده بودم، نمی‌دانستم باید چه بگویم. خودش ادامه داد: «ببین پسرم! آدم باید واقع بین باشه. تو که هنوز نمیدونی طرف چی‌کارست، چطور مطمئنی که میاد و ضمانتت رو می‌کنه؟»

- ضمانت؟ ضمانتِ چی بابا؟!

-  ضمانت وامت رو دیگه! وام ازدواج. مگه نگفتی می‌خوای ازدواج کنی؟ خب تو که پول درست و حسابی نداری؟ پس لااقل باید مطمئن باشی که بعد از ازدواج دو تا ضامن داری که بتونی وام ازدواجت رو به راحتی بگیری. ببین عزیزم! با باد هوا که نمی‌شه زندگی رو شروع کرد. هر وقت تونستی یه ضامن دیگه هم جور کنی بعدش بیا بهم بگو ببینیم کی چشمت رو گرفته که بریم خواستگاریش!

بی تعارف

شبکه ی یک، پارک ملّت

زوج جوانی به همراه خانواده هایشان مهمان برنامه بودند. بیشتر صحبت ها درباره ی این بود که این دو نفر چطور با هم آشنا شدند و ازدواج کردند. بحث به شرایطی رسید که پدر عروس برای ازدواج گذاشته بود.

پدر عروس [با افتخار]: من شرط کردم که چادرِ دخترم هرگز نباید از سرش برداشته شود.
همه سرهایشان را به نشانه ی تأیید و تحسین تکان می دهند. مجری که خود را شگفت زده نشان می دهد از ایشان توضیح می خواهد که چطور دست به چنین حرکت انقلابی ای زده اند؟! و پدر عروس توضیح می دهد... .
بعد از دقایقی مجری اعلام می کند که همکارانش کلیپی از زندگی این زوج جوان تهیّه کرده اند که می بینیم:

کلیپ: مرد جوان داخل اتاق خانه شان در حال کار با رایانه ی شخصی خود هستند که خانم جوان با یک لیوان چای وارد اتاق می شوند!!!!!!! البته یک لیوان چای اینقدر تعجب ندارد، شاهکار برنامه اینجا بود که عروس خانم نه با چادر مشکی، نه با چادر نماز، و نه با چادر سفید گل گل دارِ خانگی، بلکه با لباس دیگری غیر از چادر-هرچند پوشیده- جلوی دوربین حاضر شد. و...

نتیجه ی اخلاقی: اگر حضور در یک کلیپ چند دقیقه ای، آن هم مستند تا این حد تأثیرگذار است پس به بازیگران زن سینما باید بیشتر حق بدهیم!!

..................................................................

پـ .نـ :
گفت: واسه طنز نوشتن موضوع پیدا نمیشه.
گفتم: اتفاقا نظر من برعکسه. اصلا نیاز نیست زحمتی بکشی. فقط بشین پای تلویزیون، چیزهایی که جالب به نظرت می رسه نقل کن، همین! شیوه های طنزپردازی رو هم کلّهم بی خیال... .

بی تعارف