بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسجدالنبی» ثبت شده است

سوغات تو از آسمان بوی بهشت بود.

کسی اگر هوای بهشت در سرش باشد

باید از کنار خانه‌ی تو عبور کند

که گِل‌های روی دیوار خانه‌ات

بوی گُل‌های بهشتی را می‌دهد.

درِ خانه‎ی تو چوبین بود و کوچک

اما کسی اگر چشمی به غیب وا کند

می‌بیند که این درِ کوچک

دروازه‌ی بهشت است

و تمام عالم اگر بخواهند

به یک باره از آن وارد بهشت شوند

جا برای کسی تنگ نمی‌شود.

و من هنوز مانده‌ام و یک سؤال بی‌پاسخ:

«چرا مردم مدینه درِ بهشت را به آتش کشیدند؟ یا زهرا!» (1)

::

دروازه بهشت

روی عکس کلیک کنید...

::

+ فاطمیه را قدر بدانیم، همچنین قدر اشک‌های‌مان را... سفر عمره‌ام را مدیون فاطمیه‌ام.

+ عکس مربوط به مسجدالنبی صلّ الله علیه و آله است و دری که معروف به در خانه حضرت زهرا سلام الله علیهاست؛ دری که به سمت کوچه باز می‌شد... شیعیان جلوی خانه ایشان نماز می‌خواندند تا صورتشان را به قدمگاه اهل کساء متبرک کنند... خردادماه 1393. 

(1) از کتاب «منبع نور بهشت، خنده‎‌ی تو فاطمه» محسن عباسی ولدی

بی تعارف

مسجدالنبی بزرگ بود و تا دل‌تان بخواهد درهای شبیه به هم داشت، هرچند درها شماره داشتند اما یکی از کارهای بنده در چند روزی که مدینه بودم رسیدگی به امور گمشدگان ایرانی بود!؛ غالبا هم پیرزن‌هایی که از همراهان‌شان جدا شده بودند و نمی‌دانستند باید کدام طرفی بروند. معمولا با کارت‌هایی که مربوط به اطلاعات کاروان و هتل‌ همراه زائران بود، می‌شد راهنمایی‌شان کرد یا مثلا می‌دانستند از در شماره چند وارد شده‌اند اما آن در را پیدا نمی‌کردند اما کار وقتی سخت بود که مادر و دختر استهباناتی* حدودا 85 و 55 ساله‌ای نه شماره در را می‌دانستند و نه شماره همراه مسئول کاروان‌شان را داشتند، شماره تلفن هتل‌شان هم جواب نمی‌داد و سرتاپا استرس بودند... خلاصه با راهنمایی یکی از خادم‌ها مسیر تقریبی هتل‌شان را متوجه شدیم و آرام آرام حرکت کردیم. هنوز خیلی از مسجدالنبی فاصله نگرفته بودیم که با لهجه شیرین‌شان گفتند: «هااا ای جرثقیلو گذاشته بودیم نشون!» و کلی برایم دعا کردند... راستش اصلا همین دعاها انگیزه‌ای بود که مشتاقانه کمک‌شان کنم.

خلاصه این‌که زیارتم از این قرار بود: با مادرم جلوی ورودی خانم‌ها قرار گذاشتیم که نیم ساعت بعد، همین‌جا و جدا شدیم و ماموریت من شروع شد: تا دو نفر از پیرزن‌ها را راهنمایی کنم و از این ور صحن مسجد ببرم‌شان آن ور و تا خوش و بش کنم با دوسه نفر از جوان‌های ترکیه‌ای و پاکستانی که می‌خواستند با گوشی مدل بالای‌شان عکس تکی با گنبد برای‌شان بگیرم، 35 دقیقه گذشت و با عجله خودم را رساندم سر قرار تا مادرم معطل نشود...

آن‌جا بود که خودم تازه فهمیدم چند سالی است چیزی را گم کرده‌ام، مدینه که از بس حیران بودم نشد ولی مکه خیلی دنبالش گشتم، خیلی. نشانه‌هایی هم پیدا کردم اما هنوز دنبالش می‌گردم... (الان اذان شده و من کافی نت نشستم، باید برم نماز ولی حیفم میاد این پست رو نذارم، همین طوری نصفه و نیمه بدون ویرایش فعلا باشه تا بعد...)

::

* استهبان یکی از شهرهای استان فارس و معدن انجیر ایرانه... دوست خیلی عزیزم که اهل اونجاست امروز این پیامک رو داده: «استهبانی یا اصطهباناتی که درست همون استهبانی هس» در واقع اشتباه بنده رو اصلاح کردن، با تشکر :)

بی تعارف