بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۶ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

قباله ی دلم را به نام تو زدم

اسمش را گذاشتم هیئت الزّینب

تأسیس: اربعین 1433 هـ.ق

بی تعارف

پدرم را دوست دارم چنانکه حاضرم جانم را فدایش کنم.

مادرم را دوست دارم چنانکه خاک پایش، سرمه‏ ی چشمانم است.

اربابم را دوست دارم چنانکه... « بأبی أنتَ و اُمّی وَ نَفسی یا أباعبدالله »

بی تعارف

نماز تمام شد. پیرمردی که انتهای صف دوم، روی صندلی نماز میخواند با صدای بلند گفت: «کسایی که از باباشون سیر شدن، از ننه شون سیر شدن؛ میبرن میزارنشون آسایشگاه سالمندان. ما هم الان پول جمع میکنیم تا براشون گل و شیرینی بخریم، ببریم.» ...به جز چند نفر، بقیه پیرمرد بودند.


............................................................

دانلود کلیپ صوتی فوق العاده زیبا

از مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی با موضوع احترام به والدین

4 دقیقه فقط 723 کیلوبایت

بی تعارف

- زمان قیامش فرا رسیده بود.

- - به طرف میعادگاهش حرکت می کرد.

- - - کسی را سراغ زهیر بن قین فرستاد تا نزدش بیاید.

- - - -  نمی دانم چه گذشت میانشان اما میدانم زهیر جمال نورانی خورشید را زیارت کرد.

- - - - -  زهــیر به ســوی قومـش برگشــت و گـفـت: من تصـمیم گرفته ام با حســین (ع) باشـم و جـانم را فدایـش کنم.*

- - - - - -  و در کربـــــلا نـیـز چـنـین کرد.

- - - - - - و اکنون اینان فرزندان زهیر اند.

- - - - - که با تمام وجـود فریاد مـی زنند: تصـمیم گـرفته ایم بمانیم و جـانمـان را فـدا کـنیم.

- - - - چه می گذرد میانشان؟! کسانی که نه جمال یارشان، بلکه فقط تلالؤ انوارِ خورشیدِ پشت ابر را می توانند درک کنند.

- - -  حـتـمـا کســــی ســراغـشــان را گـرفته اســــت.

- - مـیـعــادگـاهـشـــــان تــمــام جــهـان اســت.

- انگار زمان قیامش فرا رسیده است...

.......................................................................

* و قدعزمتُ علی صحبة الحسین (ع) لأفدیه بروحی و أقیه بنفسی... (لهوف ترجمه ی رجالی تهرانی صفحه ی 101)

بی تعارف

ما اهل کوفه نیستیم؟!

گفتم: ما فتنه رو درست نفهمیدیم!

گفت: نه اینطور نیست. ایّام فتنه ی 88 ، واسه من واضح بود که حق با کیه.

گفتم: خب، کاری هم کردی؟ اصلا میدونی وظیفه ات چی بود؟

چیزی نگفت...

گفتم: خبر بحرین رو داری؟

گفت: آره.

گفتم: الان میدونی وظیفه ات در مقابل مردم بحرین چیه؟

گفت: نه، چیه؟

چیزی نگفتم... نداشتم که بگم!

......................................................................................................

پ.نـ : لاأقل شما یه چیزی بگید...

بی تعارف

دختر کوچک را ببین. پسر چندماهه را... چرا میان این همه دشمن بی یار مانده اند. تیر... خون... دود...

بسم الله الرحمن الرحیم. السّلام علیک یا أباعبدالله، السّلام علیک یابن رسول الله... .

اَللّهم العَن اوّلَ ظالمٍ ظَلَمَ حقَّ محمّدٍ و آل محمّدٍ و آخِرَ تابعٍ لَهُ عَلی ذلِک...

علی اصغر را کجا می برد؟ مگر پشت خیمه ها چه خبر است...؟!

.....................................................................

  پ.نـ : وقتی موضوعی به ذهنم میرسه، اگه دل حرفی برای گفتن دربارش داشته باشه، میگه و من مینویسم. ولی هر وقت به بحرین فکر میکنم بغض، گلوی دلمو میگیره و حرفهاشو فقط چشمام میتونن معنی کنند. این روزها از دست دلم بدجور کلافه شده بودم. انگار چاره ای برام نمونده بود جز اینکه هر چقدر از حرفهاشو میتونم، بنویسم تا شاید یخورده آروم بشم. شرمنده اگر خیلی مفهوم نیست...

بی تعارف