بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

بی خیال اگر واژه ها دست به دست هم داده اند تا نگذارند حتی جمله ای برایتان بنویسم. بر خلاف خیلی ها که باور دارند اثر هنری نباید سفارشی باشد، من بر این باورم که اگر تا الان بیشتر اثرهای هنری خالی از هرگونه مفاهیم دینی اند فقط و فقط به خاطر این است که خالق ِ اثر، یا خودش را وصل نکرده یا زمینه برای وصل شدنش فراهم نبوده و یا نخواسته که وصل شود به اقیانوس معرفت خاندان پیامبر اکرم علیهم السّلام. تازه بعد از این برقراری اتصال، نوبت به سفارش می رسد! عده ای باید مورد توجه این خاندان بزرگوار قرار بگیرند. آن ها خودشان سفارش می دهند... .
خواستم بنویسم از ورود کریمه ی اهل بیت به قم، خواستم بنویسم از استقبال مردم، خواستم بنویسم از ناخوش احوالی و بی تابی ایشان برای زیارت برادر، خواستم بنویسم از رفتن و ماندگار شدنشان اما بگذار اعتراف کنم نشد!

راه می افتم به سوی حرم و چشم می دوزم به گنبد طلا. می آیم همان جای همیشگی می نشینم. گله ای نیست، سفارشی هایتان را خوانده ام مخصوصا غزلی را که به «رضاشرافت» سپرده بودیدش. میخواهم باز زمزمه اش کنم:

نه جسارت نمی کنم اما، گاه من را خطاب کن بانو/
چیزی از دیگران نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن بانو/

در کنار تو قطره ام اما، تو مرا رهسپار دریا کن/
در کنار تو ذره ام اما، تو مرا آفتاب کن بانو/

دل به هرسو که می رود بسته است دیگر از دست خویش هم خسته است/
دارد این گونه می رود از دست، آه قدری شتاب کن بانو/

به گمانم که خسته ای از من، خسته ای دل شکسته ای از من/
آه اگر که تو را می آزارد خب دلم را جواب کن بانو/

مانده ام بین رفتن و ماندن، رفتن و مبتلای غیر شدن/
ماندن و عاقبت به خیر شدن تو خودت انتخاب کن بانو/

منم و اشک و خواهشی دیگر، روز سخت شفاعت و محشر/
تو گنهکار اگر کم آوردی روی من هم حساب کن بانو!
.

+

بچه های هیئت، مجلس عزا گرفته اند.

گفتم اطلاع بدهم شاید شما هم بخواهید برای عرض تسلیت تشریف بیاورید:

پنجشنبه، سوم اسفند ساعت 19:30
بقعه متبرکه دانای علی رشت
هیئت عاشقان بقیع
بی تعارف

پشت به قبله در صف ِ نماز جماعت، سجده کرده بود به دختری که پشت سرش داشت نماز می خواند! پسرک حدودا پنج سال داشت و بازیگوشی از چهره اش می بارید. دخترک هم اگر درست حدس زده باشم سه سال بیشتر نداشت و زیر چشمی به حرکات رکوع و سجده پدرش نگاه می کرد و به شکل ِ خیلی بامزه ای تکرارشان می کرد. حواس من هم که در صف پشت سرشان ایستاده بودم، جلب ِ حرکات غیرقابل پیش بینی پسرک شده بود. اولش که فقط کنار پدرش نشسته بود و نماز نمی خواند. برمی گشت، نگاه، خنده و جلب توجه دخترک، که انگار فایده ی چندانی نداشت. وقتی هم که دید این طور نمی شود پا شد نماز بخواند اما نمی توانست عکس العمل رفتارش را در چهره ی دخترک ببیند به خاطر همین نمازش را پشت به قبله ادامه داد. رکوع، سجده و نگاه های دو طرفه و خنده های موفقیت آمیز  ِ پسرک تا آخر نماز ادامه داشت.

نماز که تمام شد پدر، پسرش را در آغوش گرفت، نازش کرد و طولی نکشید که شال و کلاه کردند و رفتند در حالی که پسرک کوچکترین توجهی به پشت سرش نکرد اما دخترک نگاهش را برنداشته بود. به حرف های پدرش خیلی علاقه ای نشان نمی داد و انگار همچنان منتظر بود که پسرک برگردد و خنده ای کند یا حدأقل دستی برایش تکان دهد.

فکرم خیلی مشغول شد. مثل آدم بزرگ ها رفتار می کردند. مشابه این اتفاق و با آب و تاب تر از این را در رابطه ی جوان های امروز هم دیده بودم. پسر از موردی خوشش می آید تمام تلاشش را می کند تا دلبری کند، در اکثر موارد دیر یا زود موفق می شود اما بعد از مدتی بی خیالش می شود و می رود سراغ کار و زندگی خودش. تا مدتی دل ِ دختر، شکسته و حتی چشمانش گریان می شود و ... (بقیه اش را با سلیقه ی خودتان کامل کنید!).

اما حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم اساساً این رفتار، مخصوص ِ کودکان است. شاید آن لحظه که پسرک رفت، دخترک به جایی خیره شده بود و داشت به اسباب بازی هایش فکر می کرد، اصلا هم منتظر نبود تا پسرک دستی تکان دهد و من فقط آن لحظه داشتم توهّمات ذهنی ِ خودم را مرور می کردم. و این آدم بزرگ ها هستند که گاهی بچه بازی از خودشان در می آورند!


+
پیام اخلاقی: هنگام خواندن نماز، حضور قلب هم چیز خوبی است!




+
دوستانی که عازم مشهدالرّضا علیه السّلام هستند نائب الزّیاره ی خواهرشان هم باشند. بی بی سلام الله علیها این روزها حالشان اصلا خوب نیست و سخت بی تاب برادرند...
.
بی تعارف

تا جایی که یادم میاد داشتم دنبال ثانیه ها و دقیقه ها می دویدم، اصلا هم نتونستم آدمهایی رو که عُمریه دارن همه ی کارهاشونو رأس یه ساعت ِ مشخص انجام میدن، درک کنم... حسّ ِ رقابت ِ نابرابر با عقربه های خستگی ناپذیری رو دارم که اگه بخوابن هم باید بعد از تعویض باطریشون، بکشیشون جلو!



+

هستی، نفس ساعت سرگردانی ست/

در ثانیه ها دلــهره ی پـنـهانی ست/

تسبیح قیامت است در دست زمان/

هر دانـه ی آن جـمجـمه ی انـســانـی ست!/

                                         ایرج زبردست


بی تعارف

اگر می‌توانستم زمان را در آن مکان متوقف می‌کردم... قرار نبود اما مجبور شدم عکس بگیرم، از بس غروبش غروب بود!

::

بی تعارف

شب جمعه، کربلا؛

وقتی بدانی می‌خواهی جایی حاضر بشوی که همه‌ی اولیاءالله حضور دارند خیلی متفاوت خواهی بود مخصوصا من که در حال گرفتن عکس، کفشم را گم کردم و آن لحظات داشتم به خودم تلقین می‌کردم که فدای سرت یک کفش که ارزش این حرف‌ها را ندارد! ولی همچنان...


باب القبله



پ.ن:
+ مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است/
    که هر چه هست ندارم، که هر چه دارم نیست!
بی تعارف