بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

پـ .نـ :
دستی که به دست من بپیوندد، نیست/  صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست
             زنـجــیـر، فـراوانِ فـراوان، امـا /  چـیزی که مرا به زندگی بندد نیست *
......................................
بعضی شاعرها جوری شعر میگن که میتونم به راحتی باهاشون ارتباط برقرار کنم یا اینکه وقتی بعضی شعرها رو میخونم با تمام وجود حس میکنم که شاعر با تمام وجودش اون شعر رو گفته! یا بعضی ...

...

و حسین منزوی است شاعری است از تمام ِ بعضی هام.

شاعری که فصل انتقالی اش** از مهر 1325 شروع  و در اردیبهشت 1383 تمام شد. روحش شاد.

ادامه ی مطلب: چند تا از شعرهاش که بعضی از اون بعضی هاست!

بی تعارف

پیشانی نوشت:

جنازه مرا بر روی مین ها بیاندازید، تا منافقین فکر نکنند، ما در راه خدا از جنازه مان دریغ داریم، به دامادی ِ دو ماهه من نگریید، دامادی ِ بزرگی در پیش داریم.                                                                                                                          سردار شهید غلامعلی پیچک

..........................................................................

جمع شدیم و رفتیم روز مادر را به مادر بزرگوار شهید پیچک تبریک بگوییم. رفتیم دورش را بگیریم و دستش را ببوسیم تا شاید برای لحظاتی جای خالی پسرش را حس نکند. رفتیم بگوییم که اگر یک فرزندت شهید شد، حالا هزاران فرزند ِ فدایی داری. رفتیم و شاید انتظار داشتیم برایمان از خاطرات پسرش بگوید و بغض کند و ما گریه کنیم اما... . رفتیم و تازه فهمیدیم که هیچ نفهمیدیم!

مادر شروع کرد اما دلش هنوز شروع نکرده بود. می گفت علی در خانه خیلی حضور نداشت و از کارهایش کسی چیزی نمی دانست. می گفت تمام زندگی علی در فعالیت های بیرون از منزل خلاصه شده بود. می خواست به ما بفهماند که اگر غلامعلی به شهادت رسید، نتیجه ی تلاش خودش بود. انگار که ما را برای گفتن خاطراتش، مَحرم نمی دانست.

فضای خانه سنگین شده بود و برنامه برخلاف انتظار ما پیش می رفت تا اینکه زنگ در صدا خورد. دو نفر از بچه ها به همدیگر اشاره ای کردند و به طرف درب ورودی رفتند. جانبازی شیمیایی که همرزم شهید پیچک بود با کمک دوستان، وارد خانه شد، پسرش کپسول ِ اکسیژن ِ کوچکی را همرایش آورده بود. جانباز با تمام هیبتش نشست، دست مادر را بوسید و شروع کرد به تعریف کردن و نفس کشیدن. حرفهایش، عرق شرم را بر پیشانیمان مینشاند و نفس های عمیقش، دلهایمان را چاک چاک می کرد.
مادر سکوت کرده بود و گوش می داد. شاید مَحرمی برای حرفهایش پیدا کرده بود. حالا باید از شهیدش می گفت اما باز هم نه! از دردهایی شروع کرد که انگار از دلش لبریز شده بود. از تهمت هایی گفت که به خانواده ی شهدا می زنند. از زمانی گفت که حتی رویش نمی شود بگوید مادر شهید است! از این گفت که چرا از شهدا و جانبازان فقط اسمشان باقی مانده؟! و از مشکلات جامعه حرف به میان آورد. از اعتیاد، از مهیّا نبودن فضای مناسب تحصیلی برای نخبه های علمی کشور و از... .

خطبه ی شقشقیه می خواند و سراسر بغض بود که به قطره های اشک تبدیل می شد و آرام آرام از مسیر پرپیچ و خم ِ صورت ِ پیر ِ مادر پایین می آمد. نفسمان در نمی آمد. فقط صدای نفس جانباز شیمیایی بود که شنیده میشد. مادر، جان ِ کلام را گفت: «من داغدار فرزند جوانم نیستم، درد من دردهای موجود در مملکتمان است.» گریه اش گرفت. صلوات فرستادیم و بعد از آن، خاطرات شنیدنی ای بود که مادر برایمان تعریف کرد؛ آن هم نه با ناراحتی بلکه با خنده. از ارادت فرزندش به ولی فقیه گفت و دغدغه های شهید غلامعلی را برایمان بازگو کرد: «خدا کند که حکومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف، خیانت به خون شهداست. بگذارید بگویند حکومت دیگری هم به جز حکومت علی (ع) بود به نام خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد، ما از سرنگونی نمی هراسیم بلکه از انحراف می ترسیم.»

و ما هم به نیّت اینکه مسیر این انقلاب با فرماندهی مقام معظم رهبری به ظهور امام زمان ارواحنا فداه ختم شود، صلواتی فرستادیم و دوباره رفتیم تا همسفر شویم با زمان! زمانی که ما را روز به روز از شهدا و هدف هایشان دورتر می کند.

..........................................................................

پی نوشت:

با تشکر از سعید ساداتی عزیز.

بی تعارف


می گفت عاشق ِ امام زمان (عج) است و مغرورانه می خواند:

کاش معشوق ز عاشق طلب جان می کرد/ تا که هر بی سر و پایی نشود یار کسی

...

...

و چقدر راحت نماز صبحش، قضاء می شد!!



بی تعارف

گفتند که برای ازدواج حتماً باید خانه داشته باشی. گفتم: «چند؟»... .

دیدم خرید که هیچ، ای کاش پول اجاره اش را داشتم!

رفتم بهشت زهرا. گفتم: «خوش به حالتان! آرام در خانه تان جا گرفته اید. کاش می شد من هم... .»

اطلاعیه ای دیدم، تازه فهمیدم برای مُردن هم پولِ کافی ندارم!!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

اطلاعیه ی جدید دولت:

خانواده هایی که بدون دریافت یارانه هم می توانند زنده بمانند، هرچه سریعتر جهت اعلام انصرافشان به سایت زیر مراجعه نمایند:

www.refah-mord.ir

بی تعارف


حیف که پای حفظ دین در میان بود
وگرنه علی(ع) خوب می دانست چطور باید حقّشان را کفِ دستشان بگذارد...
کجایی مولاجان؟! از دینمان هم دیگر چیزی نمانده.
بیا تا نشان دهیم لذّتی که در انتقام هست در بخشش نیست!



پ.نـ:

خدای من! بگذر از این همه گذر و دست برسان به ذره ای از وجودم تا تمام «من» پُر شود از وجودت. امروز خودم را می بینم که که لبریزم از منیّت و با گوشه چشمی شهوت، غلام حلقه به گوش شیطانم. گاهی هم شیطان که متحیّر می ماند از رفتار این «من»، فقط تماشاچی است و جانانه تشویق می کند: «دست مریزاد!»

أعوذ بالله مِن شَرّ نَفسی... .

بی تعارف

باید همین امروز قدرشان را بدانیم...

هنری که نزد ایرانیان است و بس؛ چند وقتی در تب و تاب خاصی به سر می برد. اتفاقاتی که در اکران نوروزی «گشت ارشاد» افتاد، جایزه ی اسکار «اصغر فرهادی» که به هر دلیل مورد تمجید بعضی ها و بی محلی بعضی های دیگر قرار گرفت و یا ظهور پدیده ای به نام «زیرزمین» در موسیقی و گسترش شدید آهنگ ها و خواننده های زیرزمینی، همه و همه حاشیه هایی شد با بزرگترین تیترها تا هرکس که بخواهد به سینما یا موسیقی ایران نگاهی بیاندازد، جز این ها فرصت توجه به عنوان های دیگر را پیدا نکند.
حیف است که آدم نبیند یک خواننده ی محبوب مثل «محسن چاوشی»، آلبومی با نام «پرچم سفید» عرضه می کند و جدای از همه ی کارهای خوبش، آهنگی را با همان نام می خواند که فوق العاده تاثیر گذار و با معنی است.* یا اینکه کارگردانی مثل «شیخ طادی» فیلمی می سازد با نام «روزهای زندگی» که بی نظیر است یا «سیروس مقدم»، کارگردان پرکار این روزها، «چک برگشتی» را عیدی می دهد! و همینطور بازیگری مثل «پرویز پرستویی» در میان همه ی کارهای عالی، در فیلم «سیزده59» اینچنین ایفای نقش می کند.** حیف است این ها دیده نشوند و ازشان تقدیر نشود.

«شوق پرواز» را که دیدید؟! «شهاب حسینی» آفرین داشت، نداشت؟! البته باز هم هستند کسانی که شایسته ی تقدیر باشند. مثلا «ابوالقاسم طالبی»، کارگردانی اش یک طرف، مواضعش بعد از اکران فیلم «قلاده های طلا» یک طرف. باید همین امروز قدرشان را بدانیم، فردا دیر است. باور کنید!

-------------------------------------------------

* دوبیت آخر شعر پرچم سفید: واسه پرچم سه رنگ/ زیر پرچم سفید/ من هنوز معتقدم/ باز باید جنگید.

** البته «سیزده59» در کُل تعریفی نداشت ولی خداییش بازی آقای پرستویی کولاک بود!

بی تعارف