بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

وقتی به آن‌جا می‌رسی با جان و دل می‌فهمی که چرا پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود: کربلا بخشی از بهشت است. احساس راحتی می‌کنی. انگار تمام عمر از خانه‌ات دور بودی و حالا برگشتی. راست گفتند هیچ جا خانه‌ی خودِ آدم نمی‌شود! و خانه مادری همه ما کربلاست...

::

حرم ارباب

::

راستش نتوانستم بنویسم از خیمه‌گاه، تلّ زینبیه، قتلگاه و شش‌گوشه. اصلا تعابیر کم می‌آورند. آن‌جا هم نیاز نیست روضه‌هایی را که شنیدی مرور کنی تا گریه‌ات بگیرد! همین که بلندی تلّ زینبیه را ببینی دلت می‌گیرد، ضریح شش‌گوشه را ببینی اشکت سرازیر می‌شود. این‌ها خودشان روضه‌خوان هستند و خوشا به حال آن‌هایی که نسبت به حضرت ارباب معرفت دارند و عارفانه و عاشقانه ایشان را زیارت می‌کنند. خوشا به حال آن‌هایی که فقط امام شهید را زائر نیستند بلکه امام زنده و عصر خود را هم می‌شناسند و یاری‌اش می‌کنند.

ظهر اربعین داخل چادرمان زیارت اربعین خواندیم. جمع قشنگی بود، وقتی رسیدم که سخنرانی حاجی سمیعی تمام شده بود و آقامحسن کاشفی داشت زیارت را شروع می‌کرد. هنوز سرپا بودم که صابر، کاغذ کوچکی دستم داد و گفت: «اینو بده به آقامحسن.» نگاه کردم دیدم اسامی شهیدان نریمان مژدهی و محمدمهدی مقدم و همچنین رضا عباسی را نوشته و خواسته یادشان کنیم. آقامحسن هم قبل از شروع زیارت، اسم‌شان را آورد. اصلا رفیق به درد همین روزها می‌خورد. یعنی حالا که همه جمعند جای شما حسابی خالی است. یعنی ما در کربلا یادتان کردیم شما هم دست‌مان را بگیرید. یعنی رفاقت ما محکم‌تر از این حرف‌هاست که مرگ بخواهد به آن پایان بدهد. یعنی... .

::

کربلایی محسن کاشفی

::

چادرهای‌مان پشت هتل ضیوف الباقر ‌علیه‌السّلام بود. ناهار و شام را تا روز اربعین از موکب‌ها تهیه می‌کردیم. فردای اربعین تقریبا همه موکب‌ها جمع کردند و چهره شهر به کلی عوض شد. باید صبح پنجشنبه برمی‌گشتیم به طرف مرز. حسابی حال‌مان گرفته بود که چرا نمی‌توانیم شب جمعه کربلا بمانیم. هرچه‌قدر حاجی مهدوی توضیح داد که زیارت حضرت را در روزهای دیگر دست‌کم نگیرید اما هنوز خیلی‌ها ناراحت بودند.

::

پ.ن:

+ نه اینکه حرف گفتنی نداشته باشم ولی قلمم نچرخید تا از دسته عزاداری‌مون بنویسم. بعدش که اینجا رو خوندم دیدم زیبا و کافی نوشته شده. دست آقای رحمانی که مسئول فرهنگی قافله هم بودن درد نکنه!

بی تعارف


إنّ الشّاهد هُوَ الحاکم
، همین!

::

پ.ن: (!)

+ یه دوره‌ای شرکت کرده بودم که یادم نیست چه دوره‌ای بود فقط یادمه باید شرکت می‌کردمش ولی یادم نمیاد چرا! یه کلاسی توی این دوره بود یادم نیست عنوان کلاس چی بود. یه استاد خوبی هم داشت که هرچی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد! نمی‌دونم چند جلسه از کلاس گذشته بود، در هر صورت من اولین جلسه‌ام بود که شرکت می‌کردم. یه کلاس کوچیک که همه روی زمین نشسته بودیم. استاد که اومد تازه فهمیدم آخرین جلسه است و می‌خواد امتحان بگیره! چند بار خواستم پاشم برم بیرون ولی گفتم حالا که دور هم نشستیم إن‌شاالله بچه‌ها واسطه‌ی فیوضات الهی میشن و منم بی نصیب نمی‌مونم. خداییش از بس جا تنگ بود چشم می‌چرخوندیم فقط برگه‌ی نفرات بغلی رو می‌دیدیم! خلاصه، استاد بعد از این‌که برگه‌های امتحانی رو داد، ماژیکو برداشت و  وسط تخته سفید نوشت: «إنّ الشّاهد هو الحاکم» و همین‌طور که ما  از سنگینی این ضربه‌ شوکه شده بودیم، از کلاس بیرون رفت. خبری از بیرون کلاس نداشتم ولی می‌تونم حدس بزنم اون بیرون یه افقی بود که استاد داشت آروم آروم توش محو می‌شد!

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

شب دوم هم اوایل شب استراحتی کوتاهی کردیم و 12 شب دوباره راه افتادیم. مسیر خلوت و واقعا سرد بود، زائران و موکب‌ها همگی در حال استراحت بودند به جز یکی دو تا موکب که انگار بیدار مانده بودند از ما پذیرایی کنند؛ چای یا نسکافه‌ی گرم با کیک و خرما در آن سرما واقعا می‌چسبید! تا آن لحظه، روحانیِ کاروان که حاجی قربانی بود، علیرضا که اکو‌همراه را داشت، معین که لباس هلال‌احمر را پوشیده بود و جعبه کمک‌های اولیه را داشت، سیدجلیل که پادرد گرفته بود و حاجی عارف که همراهش بود و پرچم اصلی اتوبوس 6 را، گم کرده بودیم البته بهتر است بگویم آن‌ها ما را گم کرده بودند!

نماز صبح روز سوم را رسیدیم جایی که قرار بود کاروان‌ها به هم ملحق شوند و تا ظهر استراحت کردیم و بعد از نماز و ناهار، مسیر را ادامه دادیم تا غروب در کربلا باشیم... . آدم‌ها مثل رود خروشان و سیل جمعیتی که از کوه‌های نجف و از محضر مبارک امیرالمؤمنین جوشیده و جاری شده، با تمام قدرت به سمت دریای غریب کربلا حرکت می‌کردند. انگار مردم راه نجاتی را از گرفتاری و گناهان دنیا پیدا کرده باشند و حالا هم می‌خواهند به هر قیمتی که شده به مقصدِ این راه برسند و چنگ بزنند به طنابی که می‌خواهد از مرداب زندگی‌ نجات‌شان بدهد.

چشمم که به گنبد و گلدسته حضرت ساقی افتاد، مثل همیشه دلم گرفت. آدم باورش نمی‌شود آن‌جاست، می‌خواهد زودتر برسد تا از نزدیک ببیند و باور کند. رسیدیم نزدیک حرم حضرت عباس علیه‌السّلام؛ جمع شدیم تا حاج حسن برای‌مان زیارت‌نامه بخواند. حالی وصف‌نشدنی بود واقعا. پرچم که بالا گرفته می‌شد، بیشتر شرمنده‌ی حضرت علمدار می‌شدیم... .

::

نگاه اول...

+ نیاز نیست بگم عکاس،  آقا میثاق هستن دیگه!

::

نزدیک غروب بود و باید زودتر چادرهای اسکان را پیدا می‌کردیم. سلامی تقدیم حضرت ارباب کردیم و به طرف باب‌بغداد رفتیم. از بین‌الحرمین تا محل اسکان حدود 2 کیلومتر راه بود که باید پیاده می‎‌رفتیم. شاید به جرئت بتوانم بگویم این 2 کیلومتر سخت‌تر از 85 کیلومتری بود که آمده بودیم. آدم دلش نمی‌آمد حالا که رسیده، فاصله بگیرد. انگیزه‌ای برای رفتن نداشتیم ولی باید می‌رفتیم.

بی تعارف

ساعت پنج دقیقه بامداد 22 بهمن 1392 است. هرچند که خیلی خسته‌ام اما فکرها اجازه خوابیدن نمی‌دهند. انگار تنها راه آرام گرفتنم نوشتن است اما از خودم سوال می‌کنم: «برای کی میخوای بنویسی؟ الان که همه خوابیدن و فردا صبح هم هر کس سرنوشت کشورش براش مهمه میره راهپیمایی و الباقی مثل همیشه به زندگی خودشون ادامه میدن!» اما این اشکال، از انگیزه‌هایم برای نوشتن کم نمی‌کند چون مدت‌هاست به درست یا به غلط جوری می‌نویسم که انگار قرار نیست مخاطبی داشته باشم. خودم پست‌هایم را چندین بار می‌خوانم و بعضا انتقاد می‌کنم و از اساس زیر سوال می‌برم‌شان و یا حتی پیش آمده تحت تاثیر مطلبی قرار گرفتم! فقط می‌دانم الان باید بنویسم...

::

اگر بخواهیم جنایات آمریکا را فقط در سه محور ترور، جنگ و تهاجم فرهنگی بررسی و از پرداختن موردی به باقی دشمنی‌هایش صرف نظر کنیم، می‌بینیم که از روزهای شروع انقلاب، نتیجه ترور، حدود 17هزار شهید بوده است که نه تنها از استحکام اعتقادی مردم کم نکرد بلکه به آن افزود. در هشت سال جنگ تحمیلی هم با شهادت حدود 213 هزار نفر، یک وجب از خاک کشورمان را به بیگانه نبخشیدیم و در برابر هزارها میلیارد پولی که صرفا با موضوع مبارزه فرهنگی علیه کشور عزیزمان هزینه شده است، مقاومت کرده‌ایم. و امروز در حالی که دشمن، هم دست به ترور می‌زند، هم تهدید به گزینه‌ نظامی می‌کند و هم بیشتر از قبل جنگ رسانه‌ای و فرهنگی‌اش را تقویت کرده، مواجه می‌شود با جمعیت عظیمی که می‌آیند و در جشن پیروزی انقلاب‌ اسلامی ایران عزیز شرکت می‌کنند و شعار مرگ بر آمریکا می‌دهند.

باید ایران و مردمانش را باور کنیم؛ مردمی که اگرچه جدیدترین فیلم‌های مستهجن هالیوودی را به خوردشان بدهند و روزی 2 بار تکرار چند ضلعی عشقی عفت و جمیل را ببینند باز هم در جشنواره فجر و در میان تقدیر و تشکر از هنرمندان فیلم‌فارسی(!)، پای تماشای «چ»، «شیار143» و «معراجی‌ها» می‌نشینند و اشک می‌ریزند چون می‌دانند جوان از دست دادن یعنی چه؟! چون سر خاک و ناموس‌شان بدجور غیرتی هستند. چون قدر سایه پدر را می‌دانند و هر لحظه به آرمیتا و علیرضا فکر می‌کنند.

::

خوابم گرفته اما دوست ندارم بخوابم؛ نمی‌دانم سربازان وطن‌مان که الان اسیر دست تروریست‌های ملعون هستند اجازه دارند بخوابند یا نه! دشمن به ناتوانی‌اش در مقابل ما اقرار کرده و طبیعی است که وقتی با تمام تجهیزاتش از سردارهای سپاه ایران مثل سگ می‌ترسد با اسیر کردن سربازهای‌مان سرمست و خوش‌حال باشند. دشمن باور دارد با «مقاومت» ما شکست‌شان قطعی است و ای کاش همه مسئولین ما این باور را داشته باشند!

::

سربازان ایرانی را آزاد کنید!

::

پ.ن:

+ این عکسو با برچسب FreeIraniansoldiers# به اشتراک بذارید لطفا.

+ مرگا به من که با پر طاووس عالمی/ یک موی گربه وطنم را عوض کنم... ناصر فیض

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

از نجف تا کربلا هزار و چهارصد و اندی عمود است با فاصله 50 متر از هم‌دیگر. ما هر طور بود بعد از مسافت زیادی پیاده‌روی، ماشینی گیر آوردیم و خودمان را قبل از ساعت 8 شب رساندیم حدودا به عمود 415 که بچه‌ها توقف کرده بودند. از اتوبوس ما فقط نزدیک 20 نفر، جمع خود را حفظ کرده بودند که به آن‌ها ملحق شدیم. بقیه هم در گروه‌های کوچک‌تر با فاصله‌ی کمی، جلوتر یا عقب‌تر بودند. فضای استراحت بچه‌ها خیلی مناسب نبود؛ قسمت بیرونی حسینیه‌ای بود که با برزنت آبی رنگی جدایش کرده بودند. هم جا کم بود و هم به شدت سرد. بعضی‌ها همین‌طور نشسته استراحت کردند. با توافق بچه‌ها ساعت یک شب راه افتادیم. بعد از نماز صبح که جای مناسبی گیرمان آمد تا ساعت 9 صبح خوابیدیم.

عشق حسین ما را به این وادی کشانده / ای عاشقان تا کربلا راهی نمانده... در مسیر دو دَم می‌خواندیم، سینه می‌زدیم، شعار می‌دادیم و البته از نعمت وجود موکب‌ها استفاده‌ی کامل می‌بردیم؛ از چای و غذا گرفته تا مشت و مال! با عراقی‌ها، لبنانی‌ها و حتی مردمی که از کشورهای اروپایی آمده بودند در حد توان‌مان ارتباط می‌گرفتیم و آدرس اینترنتی رد و بدل می‌کردیم. آن‌جا رنگ متفاوت پرچم‌ها فاصله‌ای میان آدم‌ها ایجاد نمی‌کند، مهم این است که همه‌گی یک مسیر دارند، در یک جهت حرکت می‌کنند و همه مجذوب نیروی قدسی ارباب عشق هستند.

::

یادگاری...اگه اشتباه نکنم لبنانی بود و برای‌مان رو پرچم حزب‌الله یادگاری نوشت... (باقی عکس‌ها در ادامه مطلب)

::

شعارهای ضد استکباری حماسی‌ترین قسمت کارمان بود؛ فارسی، عربی و انگلیسی شعار می‌دادیم. از مردم کشورهای دیگر بعضی‌هایشان همراهی‌مان می‌کردند. بعضی از ایرانی‌ها هم اشکال می‌کردند: «آقا ما اینجا نیومدیم شعار سیاسی بدیم!» البته دوستان با حوصله جوابِ اشکالات را می‌دادند. از کسی مخفی نیست که برائت از مشرکین یک امر دینی و اعتقادی است. اگر ما نتوانیم در برابر اسرائیل شمرصفت و حامیانش بایستیم و در مقابل ظلم آن‌ها سکوت کنیم و بی‌تفاوت بمانیم، چطور ادعا می‌کنیم می‌خواهیم یار امام حسین و امام عصر علیهماالسّلام باشیم؟!

::

پ.ن:

+ مرحوم شهید مطهرى سال‌ها قبل از انقلاب در این حسینیه‌ى ارشاد فریاد میکشید که: واللَّه - قریب به این مضمون - بدانید شمر امروز - اسم نخست‌وزیرِ آن روز اسرائیل را مى‌آورد - اوست. واقع قضیه هم همین است. ما شمر را لعنت میکنیم، براى اینکه ریشه‌ى شمر شدن و شمرى عمل کردن را در دنیا بکنیم؛ ما یزید و عبیداللَّه را لعنت میکنیم، براى اینکه با حاکمیت طاغوت، حاکمیت یزیدى، حاکمیت عیش و نوش، حاکمیت ظلمِ به مؤمنین در دنیا مقابله کنیم. (+)

رهبر انقلاب؛ 1386/10/19

+ اگر به مسئولین یا چهره‌های جهانی دسترسی دارید بگویید موضعی بگیرند و مداخله کنند، از برادران و خواهران پاکستانی در شبکه های اجتماعی بخواهید به دولتشان اعتراض کنند و دعا کنید. (+)

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

بیدار که شدم دیدم تمام بدنم سرد است و بچه‌ها دارند سر موضوعی با هم بحث می‌کنند. یکی می‌گفت تیمم کنیم، یکی می‌گفت اتوبوس را رو قبله بگذاریم، نماز جماعت بخوانیم. به غیر از هشت نفرِ ما، هشت یا نُه نفر دیگر هم بودند. من که همان اول کاری خوابم برده بود، موقعی بیدار شدم که وقت نماز صبح بود و رسیده بودیم به اصطلاح ترمینال کربلا. هوا از بس سرد بود کسی نمی‌توانست از اتوبوس پیاده شود! ماشین هم بخاری‌اش خاموش بود یا خراب، نفهمیدم. خلاصه با بطری کوچک آبی که موجود بود وضو گرفتیم و همان داخل اتوبوس نماز خواندیم. وقتی هوا روشن شد، ماشینی کرایه کردیم که ساک‌ها را تا چادرهای از قبل هماهنگ شده ببریم. همین‌طور در خیابان‌های کربلا دنبال آدرس بودیم که یکی از بچه‌ها گفت: «نگاه کنید! گنبد...» اصلا باورمان نمی‌شد در عرض چند ساعت تمام برنامه‌های قبلی‌مان تغییر کرده بود. قرار بود سه روز دیگر بعد از پیاده‌روی کربلا باشیم اما الان روبروی گنبد حضرت عباس علیه‌السّلام، جا خورده بودیم. به غیر از سه نفرِ ما، بقیه اولین بارشان بود که کربلا می‌آمدند. خلاصه رسیدیم به چادرها. گفتند بمانید صبحانه‌ای بخورید، استراحتی کنید و ظهر برگردید اما نتوانستیم خودمان را راضی کنیم. هشت نفری همان لحظه برگشتیم. صبحانه که فراوان در موکب‌ها پیدا می‌شد، استراحت هم در آن لحظات خیلی معنا نداشت! نه فقط برای ما بلکه برای آن‌هایی هم که پیشنهاد استراحت داده بودند، همین‌طور بود.

به ما گفتند: «میری فلان‌جا ماشین می‌شینی این قیمت و این طوری میری نجف!» ما هم راه افتادیم به سمت نجف اما دریغ از ماشینی که بخواهیم با آن خودمان را به نجف و اول مسیر پیاده‌روی برسانیم. اربعین بود و وضعیت خاص خودش. تا چشم کار می کرد جمعیت بود که به طرف حرم حرکت می‌کرد. حالا همه دارند به سمت کربلا پیاده می‌آیند، ما تازه داریم به سمت نجف پیاده برمی‌گردیم. البته کم هم نبودند عراقی‌های که از کربلا برمی‌گشتند.

::

کربلا - نجف

ما 14 نفر! ؛ 6 نفر از علما + 7 نفر از رفقا + منم پشت دوربینم

::

پ.ن:

+ دانلود یه کار خوب (+) هم‌خوانی ترانه مرگ بر آمریکا - 11 مگابایت

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

در مقابل ایوان نجف فقط باید دلت را بسپاری به خودش! وقتی نگاه می‌کنی چشم‌ها می‌فهمند این حرم نماد مردانگی است؛ کمال تقوا در اوج شجاعت، نماد عدالت در اوج قدرت و کوه تواضع در اوج عظمت. حرم و ضریح و نماد کم نیست اما این‌جا فرق می‌کند، این جا گنبد و گلدسته هم اُبهت‌ دارند... .

::

::

یک روز، وقت خیلی کمی بود برای زیارت. بعضی‌ها پیگیر بودند که بالاخره کوفه هم می‌رویم یا نه؟ در کوفه، مسجد و خانه امیرالمؤمنین علیه‌السّلام بود، مزار مسلم و هانی بود وگرنه کوفه که خودش خیری نداشت، نه خودش و نه مردمش! در هر صورت ما که نرفتیم. اما فرصتی شد تا وادی‌السّلام برویم. مزار هود و صالح علیهما‌السّلام را زیارت کنیم و قبر رئیس علی دلواری را که نماد مبارزه با انگلیس است.

آخر شب با گاری‌های چوبی که هنوز در عراق خیلی کاربردی است ساک‌ها را فرستادیم پای اتوبوس. قرار بود وسایل غیرضروری را با 2 تا اتوبوس ببرند کربلا و بعد از نماز صبح، شروع پیاده‌روی باشد. اما راننده اتوبوس‌ها لحظه آخر گفته بودند خالی حرکت نمی‌کنند و باید حتما چندتا مسافر سوار اتوبوس بشوند. ساعت 2 شب تماس گرفتند و ماجرا را گفتند. ما هم که اصلا سرمان درد می‌کند برای فداکاری و از خودگذشتگی! اولش 5 نفری که بیدار بودیم، قرار شد برویم و بعدش از کربلا با ماشین برگردیم به طرف نجف که به اول پیاده‌روی برسیم. سعید رفت 3 نفر دیگر از بچه‌ها را هم از خواب بیدار کرد. فکرش را بکنید خوابیدید و نصف شب یکی می‌آید بالاسرتان و می‌گوید: «فلانی! پاشو بریم کربلا، صبح برگردیم...» بنده‌های خدا اول فکر کردند سر کارند اما دیدند نه! مثل این‌که قضیه جدی است.

::

پ.ن:

+ این عکسا و ویدیوی کوتاه فقط واسه بچه‌های خودمونه؛ رمزش هم چهارتا رقم آخر شماره آقاسیدعلی (+) (+) (+)

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

وقتی در جلسه توجیهی دیدم تعداد قابل توجهی از افراد اتوبوس‌مان را افراد حدود 40 تا 50 سال تشکیل می‌دهند، برایم خوشحال‌کننده نبود اما در همان ساعت اولیه بعد از حرکت به همه ثابت شد این قافله بی‌خود قافله عاشقی نام نگرفته؛ چون اصلا عشق، پیر و جوان نمی‌شناسد. عجب آدم‌های با صفایی بودند. جنس اخلاق و تعامل‌شان با جوان‌ترها نسبت به هم‌سن و سالان‌شان که تا آن روز غالبا در مساجد دیده بودم، خیلی فرق داشت! خدا حفظشان کند.

::

::

مرز مهران مثل دفعات قبل، منظم نبود و همین یعنی نقطه شروع تغییر معادلات مسئولین کاروان. 6 صبح رسیدیم و حدودا 9 شب بود که توانستیم از مرز به سمت نجف حرکت کنیم؛ بعضی‌ها با اتوبوس و بعضی هم پشت تریلی! این‌که چطور از مرز رد شدیم تعریف‌کردنی است. موقعیت طنزی که اشک آدم را درمی‌آورد؛ هم از خنده زیاد و هم از اوج بدبختی! مرز عراق شروع جدی سختی‌های سفر بود. می‌نوشتم از سختی‌هایی که کشیدیم اگر آن شب این حرف را نمی‌شنیدم: «شاید حکمت این سختی‌ها اینه که یخورده، سرسوزنی ما هم بچشیم مصیبت‌هایی رو که حضرت زینب تحمل کرد.» یکی از بچه‌ها این را گفت و چقدر خوب گفت. آخر در آن گیر و دار کسی که تحویل‌مان نگرفت هیچ، احترام خیلی‌ها را هم نگه نداشتند! حالا ما کجا و خواهر امام کجا؟! بگذریم... .

::

پ.ن:

+ به عبارت دیگر: خسوف (+)

+ توی این سفر با خیلی‌ از خوب‌ها آشنا شدیم مثل مصطفی، محمدرضا، امیرمحمد، آقامحمد احدی و آقای رمضانی که خیلی هم اذیتشون کردیم!

بی تعارف

::

::

یک روز به خودمان آمدیم و دیدیم که همه‌ی شهر از هتل کادوس حرف می‌زنند که صاحب جدیدش به آن رونق داده و یک ماشین نهصد میلیون تومانی خریده تا در خیابان‌های شهر دوری بزند. یکی می‌گفت طرف گنج پیدا کرده و یکی دیگر حرف از دزدی و اختلاس می‌زد. ما گفتیم خب به ما چه ربطی دارد؟ ما نه حاکم شهریم نه مفتّش؛ وظیفه‌مان حُسن ظن است که شکر خدا داریم. اما انگار حاکم و مفتش شهر هم بنا را بر حُسن ظن گذاشته بودند و اصلا نسبت به موضوع احساس مسئولیت نکردند! مکرّر از بچه دبیرستانی‌ها شنیدم که دارند از قیمت و مدل مازراتی همان شخص یعنی میلاد خلیل‌زاده صحبت می‌کنند و می‌گویند آینه‌ بغلش خورده به جایی و فلان قدر داده تا تعمیرش کند. یک بار هم شایعه تصادف مازراتی تا حدی از خبرهای داغ شهر رشت شد که خود صاحب ماشین در صفحه فیس‌بوکش خبر را تکذیب و موجی از شادمانی را به مردم هدیه کرد!

::

روی عکس کلیک کنید و در سایز بزرگتر، پست گذاشته شده توسط آقای مازراتی را بخوانید!

::

مانور تجمل وقتی کامل شد که انزلی را بعد از آزادی‌های مختلفش، منطقه آزاد تجاری اعلام کردند و خیابان‌های رشت تبدیل شد به محل جولان ماشین‌های مدل بالا در مقابل نگاه حسرت‌بار مردمی که اگرچه تمام روز را هم کار کنند اما داشتن چنین ماشینی حتی در تصورات‌شان نمی‌گنجد! البته موضوعاتی از این دست فراوان است و محدود به رشت هم نمی‌شود. سال‌هاست که مبلغ قرارداد بازیگرها و فوتبالیست‌ها نقل و نبات اخبار و رسانه‌هاست اما هیچ معماری نتوانسته سقفی تضمینی برایش طراحی کند! و نتیجه این می‌شود که فرزند خانواده‌ای، دستمزد یک میلیاردی فوتبالیست محبوبش را تقسیم بر حقوق پدرش می‌کند و با فرض این که آن پدر با تحصیلات عالیه، ماهی یک میلیون تومان بگیرد، باید حدود 83 سال تمام پولش را پس انداز کند تا حقوقش برابر شود با قرارداد یک سال فوتبالیستی که اصلا معلوم نیست سواد درست و حسابی دارد یا نه؟! حالا پیدا کنید انگیزه‌ی باقی‌مانده‌ی فرزند برای ادامه تحصیل را!

واقعا سهم جوان امروز از انقلاب و ارزش‌های آن چیست؟! از سیاست، دعوای جریان‌ها و احزاب را نشان‌مان دادند. از ورزش، طرفداری تیم‌ها و تماشای بازی‌های ضداخلاقی آن‌ها را و ده ها مورد دیگر که فرصت بیانش این‌جا نیست. پس عجیب نیست در هر محله از شهر، دو سه خواننده رپ داشته باشیم که خودشان شاعر شوند و شعرهایی بگویند که هر چه بیشتر بتوانند در آن ریشه‌ی مقدسّات، احساس مسئولیت و وفاداری را بزنند، قشنگ و جذاب‌تر است و فحش بدهند به زمین و آسمان و با پول کمی استودیویی هماهنگ کنند و آهنگ‌شان به زودی در سایت‌های معتبر موسیقی دانلود بشود. این‌طوری اگر پولی هم دستشان را نگیرد لااقل عقده مشهور شدن‌شان وا می‌شود. حالا خدا نکند کار یکی از این‌ها گل کند!

مسئولینی که باور دارم حتی نمی‌دانند خواننده‌های زیرزمینی واقعا زیرِ زمین می‌خوانند یا روی زمین هم اجرا دارند، چطور می‌خواهند وظیفه‌شان را درست انجام دهند؟! هرچند که با آهنگ جدید آرمین زارعی و ساخت ویدیو موزیکش در رشت با حمایت رسمی و علنی میلاد خلیل‌زاده تا الان باید از خیلی چیزها خبردار شده باشند.

::

::

آقایان مسئول! اگر عوامل ساخت این ویدیو را اعدام هم بکنید، چیزی عوض نمی‌شود. نمی‌گویم برخورد نکنید اما قبول زحمت کنید به نظراتِ خبر منتشر شده در سایت‌ها (+)(+) به دقت نگاهی بیندازید. بعضی‌ها چنان رگ گردنشان بیرون زده و در دفاع از این خواننده حرف می‌زنند که در قضایای تاسف‌بار توهین به پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله چنین نمی‌کردند! خوش‌بینانه بخواهیم قضاوت کنیم، بخشی هرچند حداقلی ولی قابل توجه از جوان‌های کشورمان با ارزش‌های انقلاب و اسلام آشنایی که ندارند هیچ، در تضاد هم هستند.

آقایان متولی فرهنگ! داستان از آن‌جا شروع شد که ارزش‌های انقلاب به نسل‌های جدید منتقل نشد و نهادها و سازمان‌های دولتی در گرو آمارهای‌شان دست به کارهای سلبی نصفه و نیمه زدند و با عنوان «تغییر ارزش‌ها» جلسه گرفتند و برای وضعیت موجود تاسف خوردند. واضح است که ما به کار ایجابی نیاز داریم و با حلال و مجاز شدن تک‌خوانی زنان و رفع فیلترینگِ فیس‌بوک، مشکلات‌مان حل نخواهد شد.

::

پ.ن:

+ اینو هم حتما ببینید و بشنوید: (+) دکتر عباسی از دارالمحاسبه می‌گوید!

+ دانلود مستند کوتاه و دیدنی «مرداب تجمل» (+)

+ شاه‌بیت آهنگ آرمین زارعی اینجاست: «خودتو ببین که چقد فس فسی/ منم یه عصبی استرسی» دیگه حرفی واسه گفتن می‌مونه؟! :))

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

جلسات توجیهی سفر شروع شده بود. بچه‌ها هنوز درگیر ثبت‌نام بودند. بعضی‌ها ناباورانه قسمت‌شان نشد بیایند همان‌طور که یکی دو نفر لحظات آخر قسمت‌شان شد. قرار بود از کل استان، 313 نفر راهی شوند. اسم کاروان هم گذاشتند «قافله عاشقی». از 7 اتوبوس، اسامی ما در لیست شماره 6 و مدیر اتوبوس‌مان کربلایی بود؛ اسماً و رسماً! از قبل حاج حسن کربلایی را می‌شناختم و موضع‌گیری‌هایش را دنبال می‌کردم اما در این سفر تعریفم از «شناخت» عوض شد. همین‌قدر بگویم سفر با یک آدم انقلابی، شور خاصی دارد. چیزهایی را که نمی‌توان عمری در کلاس درس یاد گرفت، در سفر با آدم‌های این‌چنینی قابل یادگیری است مخصوصا اگر سفر پیاده‌ی کربلا باشد.

قرار شد حرکت قافله از محضر اساتید عاشقی شروع شود، از گلزار شهدا. اصلا هدف هم همین بود. این راه، امتداد راه شهداست که می‌گفتند راه قدس از کربلا می‌گذرد. و ما به نیابت از شهدا رفتیم تا ثابت کنیم پروژه‌شان در حال تکمیل است! ما فرزندان آن امامی هستیم که خیلی‌ها صدور انقلابش را نفهمیدند و امروز هم نمی‌توانند جلوی پیشرفتش را در کشورهای مختلف بگیرند. کشوری که هشت سال واسطه‌ی ریختن خون جوانان‌مان بود، امروز مردمش درهای منزل‌شان را باز گذاشته‌اند و منت می‌کشند تا از ما پذیرایی کنند. این پروژه تکمیل خواهد شد و در مسجدالاقصی نماز خواهیم خواند، إن‌شاءالله... .

::

عکس امام در تشییع شهید عراقیعکس امام در تشییع شهید عراقی مدافع حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در بصره‌ی عراق

::

پ.ن:

+ می‌ترسم اسم نیارم، کم لطفی بشه نسبت به بزرگانی که توفیق شد در حضورشون باشم مثل حاج آقای مهدوی که واسه دومین سال بود سفر پیاده کربلا در معیّتشون بودم و البته آقای بیانی‌فر که امسال مدیر کاروان بودند.(+)

بی تعارف