بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

با اینکه می دید ما مشغول تفریح و خوشگذرانی ِخودمان هستیم می آمد دور و برمان، مانوری می داد و رد      می شد. آرام و قرار نداشت. حواس همه ی رفقا را پرت کرده بود. انگار دلش می خواست کسی سراغش بیاید اما با این رفت و آمدها فقط یک لحظه نگاه ها را به خود جلب می کرد و می رفت. در همان موقع، فکرهای زیادی به ذهنم رسید ولی خیلی تابلو بود اگر دنبالش می رفتم، جلوی چشم بچه ها، کلی برایم اُفت داشت. و او همچنان دلبری می کرد.
وقت ِ آبتنی تمام شده بود و باید پایین می رفتیم. بچه ها را یکی یکی فرستادم و خودم آماده ی عملیاتی کردن فکرهایم شدم. به محض ِ نزدیک شدنش معطّل نکردم و سلام گفتم. با شیطنت و لطافت خاصی جوابم را داد و رد شد. دنبالش رفتم ولی او انگار نه انگار. از او خواستم یک لحظه بایستد تا گوشه ای بنشینیم و گپی بزنیم اما انگار در آن لحظات ایستادن برایش معنی و مفهومی نداشت. از ته دل داشت از این سنگ به سنگِ وسط رودخانه و از آن به سنگ دیگر می پرید و از طبیعت، نهایت استفاده را     می کرد. قدم به قدمش رفتم. گاهی اوقات برمی گشت، نیم نگاهی می کرد و دوباره راهش را ادامه می داد. به دلم افتاده بود می توانم راضی اش کنم که چند دقیقه ای باهم باشیم؛ من به زیبایی هایش خیره شوم و او با سکوتش دل مرا دیوانه ی خود کند. دوربین را آماده کردم که اگر راضی شد عکسی هم بگیرم تا بعدا مدرکی برای اثبات حرف هایم داشته باشم. چه کسی باور می کرد من و او با این همه زیبایی؟!. اینقدر پا به پایش رفتم تا دلش برایم سوخت و کنار تخته سنگ بزرگی نشست. میخواستم کنارش بنشینم اما می ترسیدم ناراحت شود از اینکه چرا سریع خودمانی شده ام. شروع کردم به صحبت کردن. به خیال خودم می خواستم همان اول، دلش را به دست آورم:
 - خدا خیلی تو رو دوست داره که اینقدر زیبا آفردتت!
 - همتون مثل هم هستید!
 - بله؟!
 - خوب حرف می زنید ولی توی عمل کم میارید!
 - تو که هنوز منو نمیشناسی چرا اینطوری قضاوت میکنی؟
 - تو هم یکی مثل بقیه! وقتی لذتت رو بردی، ول می کنی میری!
 - شاید یجورایی راست میگی ولی خب آدم دلش نمیاد وقتی تو رو به این زیبایی می بینه، بی خیال از کنارت بگذره و بره. یه لحظه هم صحبتی با تو هم کلی ارزش داره.
 - خوبه خودت اعتراف میکنی! از صداقتت خوشم اومد.
 - قابلی نداشت! البته من یه فرق هایی با بقیه دارم.
 - ببینیم و تعریف کنیم.
بعد از سکوت حدودا یک دقیقه ای و رد و بدل شدن نگاه های من و نیم نگاه های او، گفتم:
 -  می تونم چندتا عکس ازت بگیرم؟
 - (با کمی تامّل گفت:) باشه فقط عجله کن تا کسی ندیده!
دوربینم را آماده کردم و رفتم جلوتر که پیشش بنشینم. سریع خودش را جمع و جور کرد و با حیای خاصّی رفت آن طرف تر نشست. در حالی که عکس میگرفتم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. خودم هم باورم نمی شد. حالت نشستنش را زود به زود تغییر می داد و ژست های مختلفی می گرفت و من کم کم نزدیک تر می شدم. یکی از بچه ها که هنوز خیلی دور نشده بود و کمی پایین تر منتظرم ایستاده بوده، صدایم کرد و ازم خواست که عجله کنم. چاره ای نداشتم باید می رفتم، گفتم:
 - من دیرم شده، باید برم.
 - دیدی گفتم همتون مثل همید!
شرمنده اش شدم و حرفی نزدم. نمی دانستم چطور از او جدا شوم که ناراحت نشود. داشتم این پا و آن پا      می کردم که بلند شد رفت، بدون خداحافطی. همان لحظه دلم برایش تنگ شد اما باید می رفتم. من هم یکی مثل بقیه... .

(چندتا از عکس هاشو گذاشتم واستون ادامه ی مطلب...)

بی تعارف