بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

اگر اشتباه نکنم پرواز  EP 523 تهران- مشهد در حال طواف حرم امام رضا علیه السلام بود و من به گنبد طلا خیره شده بودم. باورم نمی شد امسال به این زودی بتوانم مشهد بروم. از قبل هم برنامه ای برای زیارت نداشتم. همه چیز سریع اتفاق افتاد و با دو نفر از دوستان راهی مشهد شدیم. خیلی زود رسیدیم. دستم را روی سینه گذاشته بودم و سلام می دادم. نگاهم به گنبد بود و هواپیمایی که داشت آسمان حرم را دور میزد. ما با قطار آماده بودیم؛ آن هم نه مستقیم از قم تا مشهد بلکه فقط توانسته بودیم بلیط تهران تا نیشابور را جور کنیم. با این که حدودا دو ساعت پیش از قطار پیاده شده بودیم اما هنوز صدای حرکت قطار روی ریل توی گوشم بود؛ ریل هایی که از زمان راه اندازی اولین خط لوکومتیو در ایران هیچ تغییری نکرده اند. همان جا از امام رضا علیه السلام خواستم حالا که قسمتمان می شود سالی یک بار به زیارتشان برویم، دفعه ی بعد ما را با هواپیما بطلبند!

ساعت حدودا 12 شب بود. به طرف هتل اطلس حرکت کردیم؛ واقعا هتل خوبی است، امکانات زیادی دارد و از همه مهمتر نزدیکِ حرم هست. فقط کمی هزینه اش زیاد است مثلا اگر بخواهید سه شب آن جا بمانید با ناهار وشامتان حدودا دو میلیون تومان باید خرج کنید. نزدیک هتل که رسیدیم بیشتر متوجه بلندی ساختمانش شدیم. عجب چیزی ساخته اند! نگهبان هتل که دم در ایستاده بود نگاه معناداری به ما کرد و ما کمی آن طرف تر شروع کردیم به در زدن. خدا پدرشان را بیامرزد! مدرسه علمیه امام صادق (ع) هم چیزی از جاهای دیگر کم ندارد. در را باز کردند و بعد از گرفتن کارت شناسایی، به هرکداممان دوتا پتو و یک بالشت دادند که از کیسه ی برنج تهیه شده بود. شب را آنجا گذراندیم. البته خدا برای این پدرشان را بیامرزد که یک قران هم از ما پول نگرفتند.

صبح که شد رفتیم زیارت. زیارت امام رضا علیه السلام بود و حال و هوای خاص خودش. همه از همه جا آمده بودند. کنار ضریح که رسیدم موج مردم بود که می آمد و دستانشان که به طرف پنجره های کرامت سلطان دراز می شد. جایی که فرقی نمی کند پسر حاج عباس، بقالِ سر محل باشی یا پروفسوری که بعد از چهل و دو سال، تازه دو ماه است به ایران آمده. همه دستشان برای گدایی بلند می شود. دست هایی که بعضی در آرزوی داشتن سوئیچ پرایدی برای مسافرکشی است، بعضی دیگر سال ها در حسرت دستان همسری قانع و البته زیبا. تفاوت حاجت ها از نگاه ها و اشک هایشان پیداست؛ از شفای فرزند سرطانی گرفته تا طلب شفاعت در شب اول قبر. من هم مثل همیشه با کلی مشکل و حاجت از قبل شمرده شده، واردِ آستان شدم و خودم را به سختی به ضریح رساندم اما در آن هرچه سعی کردم هیچ کدام از خواسته هایم یادم نیامد. در آن فرصت کوتاه با فشارهای موجود روی تک تک اعضای بدنم اصلا نمی توانستم تمرکز کنم. بی خیالِ غمِ دنیا با قیافه ای حق به جانب: «ما اومدیم خودتونو ببینیم، مشکلات چه ارزشی دارن؟!» این را گفتم و از بین جمعیت خودم را کشیدم بیرون.

زیارتم که تمام شد، رفتم سر قراری که با رفقا گذاشته بودیم. موقع خروج از حرم، دم در اصلی متوجه تابلوی اذن دخول شدیم که عده ی زیادی مشغول خواندن آن بودند. زوج جوانی هم مثل ما داشتند از حرم خارج می شدند که زن جوان به همسرش گفت: « اَه! محسن! اذن دخول یادمون رفت. حالا که همه دعاها رو خوندیم بیا این رو هم بخونیم، بعدا بریم.» محسن هم قبول کرد. آن ها مشغول خواندن اذن دخول شدند و ما از حرم بیرون آمدیم.

در راه برگشت از حرم به طور اتفاقی متوجه کیف پولی شدم که از جیب کتِ مردی در حال خرید به زمین افتاد و او متوجه اش نشد. سریع خودم را به کیف رساندم و آن را برداشتم. در اولین قدمی که به طرف صاحب کیف حرکت کردم، حس غرور بی اندازه ای داشتم. (آهنگ های حماسی به صورت نامنظمی در زمینه ی تصویر شنیده می شد. قدم هایم را با یک از آن آهنگ ها هماهنگ کردم و) خودم را به صاحب کیف رساندم. بچه ها هم همینطور دنبالم می آمدند. کیف را  تحویلش دادم. چهره ی عادی اش با دیدن کیفش در دست من، اول مضطرب و بعد خوشحال شد. گل از گلش شکفت و کلی از ما تشکر کرد. حالا ما می خواستیم سریع برویم دنبال کارمان ولی او دیگر دست بردار نبود. همه ی الفاظی را که بتوان برای تشکر کردن از آن ها استفاده کرد، به کار می برد و دوباره به همان ترتیب آن ها را تکرار می کرد؛ از خیلی ممنون و سپاسگذارم گرفته تا چخ ممنون و دمتان گرم! وقتی دیدیم طرف دست بردار نیست شروع کردیم به آرام آرام قدم برداشتن. او هم همراه ما می آمد و بدون اینکه رویش را برگرداند برایمان آروزی خیر و خوشی می کرد. تا رسیدیم به کوچه ای که باید داخلش می رفتیم. با تعجب گفت: «عجب سعادتی! شما هم مسیرتان همین طرف است.» و ادامه داد هم راه را و هم حرف هایش را. اولین باری بود که به خاطر انجام کار خوبی اینچنین به غلط کردن افتاده بودم. دم درِ هتل اطلس که رسیدیم مکث کوتاهی کرد و با اشاره به در هتل گفت: «در خدمت باشیم». قبل از جدا شدن شماره هایمان را گرفت.  شماره ی خودش را هم روی ته برگ بلیطِ هواپیمایی* که از جیبش درآورده بود، نوشت و گفت اگر کاری از دستش برمی آید، با او تماس بگیریم. اما آخرش نگفت کجا کار می کند و اصلا چه کاری از دستش برمیاید!! کاغذ را از دستش گرفتم و قبل از اینکه باز هم تشکر کند، خداحافظی کردم. بلیطش مربوط به پرواز دیشب بود: تهران – مشهد EP 523 .

::

پ.ن:

* البته همانطور که می دانید چیزی با عنوان ته برگ بلیط هواپیما وجود ندارد.

+می خواستم سفرنامه ای کاملا جدی بنویسیم اما انگار شاگردیِ استاد، کار دستمان داده! این سفرنامه هرچند بر پایه ی واقعیات نوشته شده اما اتفاقات، مکان ها و شخصیت هایی که صرفا ساخته ی ذهن نگارنده است با آن همراهی شدیدی دارد.

نظرات  (۶)

سلام بر بی تعارف عزیز
آخ گفتی سفر مشهد ...
دلم خیلی تنگ شده ...
سایتم هم هاستش خرابه نمیتونم خاطرات قم و ضریح رو بنویسم ... دلم گرفته ...
التماس دعا
راستی، از لحاظ فنی هم که جای حرف نداشت، من هم که صلاحیت نقد ندارم ...
موفق باشی
یا علی


پاسخ:
خدایا به حق همین شب عزیز، اشکال از هاست ها علی الخصوص هاست منظوره برطرف نما!!!
جالب بود...
یاد اولین و اخرین باری افتادم که رفتم مشهد...اذن دخول...حرم...
گم شدن من و دوستام...بی پولی...التماس برا یه تلفن و زنگ به بچه ها.....هعــــــی..
خوش گذشت...دلمون گرفت...
ماندگارباشید



التماس دعا
البته چه دیر گفتم
سلام، آقای عزیز، من همونی هستم که کیفم رو توی حرم پیدا کردین، آقا من هی منتظر بودم که شما زنگ بزنید من کاری براتون بکنم، فکر کردم شماره ام رو گم کردین به همین خاطر خودم آدرس وبتون رو کاملا اتفاقی پیدا کردم، خلاصه اگه مریضی ای چیزی داشتین بیاین مطب خودم، بالاخره ما به شما مدیون هستیم، احیانا اگه موجود زنده ای هم دارین برای مداوا بیارین، طبقه دوم مطبم دامداریه، اونجا هم خودم هستم، راستی یه سری لباس از قشم آوردیم، تریکو، جنسش عالیه، اگه خواستین برای خانم والده و بچه ها و فامیل، برای شما مفته، بالاخره ما به شما مدیون هستیم، آه داشت یادم می رفت، وبلاگتون رو خوندم دیدم علاقه به هنر و از این جور چیز ها دارین من هم خیلی به هنر علاقه دارم، مخصوصا پصط مدرن. دوستتون دارم، به اون دو تا دوستتون هم سلام برسون.
سلام، مجتبی جان، خودم رو نمی بخشم به خاطر اینکه در خوندن این اثر جاوید هنری تالل کردم، و این قدر دیر خوندمش، عالی بود، منتظرم توی انجمن بخونیش، البته شروعش آدم فکر نمی کنه با همچین شاهکار طنزی مواجه می شه
سلام
نوشته خیلی جالبی بود
اولین مطلبی بود که منو با وبلاگ شما آشنا کرد
راستی چیزی به نام ته برگ بلیط هوابیما وجود داره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">