بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

مانده بودم چه می خواهند مردم از این ضریح توخالی؟!

شش گوشه اش را که دیدم دلم لرزید...

...

روضه همان به که مکشوف نباشد.

+

بی تعارف
در این فضای مه آلود اقتصادی، ادبیاتِ صحبت کردنِ خیلی ها تغییر کرده، شیوه ی خرج کردن، رفت و آمدها، خرید و فروش ها، نگاه ها، همه و همه رنگ دیگری به خود گرفته است. انصاف گوشه گیر شده و مهربانی سر به بیابان گذاشته. اقلیتی کاری می کنند که اکثریت دهانِ تعجبشان باز می ماند و پیش خودشان فکر می کنند که این عده عجب آدم های های عجیب و غریبی هستند! بینی هایشان را می گیرند تا عطر خوش انسانیت را نشنوند. بیایید به اصلمان برگردیم. عجب عطری است... .

...و امروز آقا عماد به کمکمان نیاز دارد. حتما اینجا را بخوانید البته لطفا:

+ آقا عماد (وبلاگ یاس من زهرا)


لطفا در حد توانتان اطلاع رسانی کنید...

بی تعارف

بعد از مطلبی که با عنوان «زیارت پدیده شاندیز» نوشتم، این لینک ِ مرتبط به نظرم جالب رسید:

+  درباره بلایی که دارد دامن‌گیر حج فقرا می‌شود (تصاویر شگفت انگیز)

بی تعارف

با اینکه می دید ما مشغول تفریح و خوشگذرانی ِخودمان هستیم می آمد دور و برمان، مانوری می داد و رد      می شد. آرام و قرار نداشت. حواس همه ی رفقا را پرت کرده بود. انگار دلش می خواست کسی سراغش بیاید اما با این رفت و آمدها فقط یک لحظه نگاه ها را به خود جلب می کرد و می رفت. در همان موقع، فکرهای زیادی به ذهنم رسید ولی خیلی تابلو بود اگر دنبالش می رفتم، جلوی چشم بچه ها، کلی برایم اُفت داشت. و او همچنان دلبری می کرد.
وقت ِ آبتنی تمام شده بود و باید پایین می رفتیم. بچه ها را یکی یکی فرستادم و خودم آماده ی عملیاتی کردن فکرهایم شدم. به محض ِ نزدیک شدنش معطّل نکردم و سلام گفتم. با شیطنت و لطافت خاصی جوابم را داد و رد شد. دنبالش رفتم ولی او انگار نه انگار. از او خواستم یک لحظه بایستد تا گوشه ای بنشینیم و گپی بزنیم اما انگار در آن لحظات ایستادن برایش معنی و مفهومی نداشت. از ته دل داشت از این سنگ به سنگِ وسط رودخانه و از آن به سنگ دیگر می پرید و از طبیعت، نهایت استفاده را     می کرد. قدم به قدمش رفتم. گاهی اوقات برمی گشت، نیم نگاهی می کرد و دوباره راهش را ادامه می داد. به دلم افتاده بود می توانم راضی اش کنم که چند دقیقه ای باهم باشیم؛ من به زیبایی هایش خیره شوم و او با سکوتش دل مرا دیوانه ی خود کند. دوربین را آماده کردم که اگر راضی شد عکسی هم بگیرم تا بعدا مدرکی برای اثبات حرف هایم داشته باشم. چه کسی باور می کرد من و او با این همه زیبایی؟!. اینقدر پا به پایش رفتم تا دلش برایم سوخت و کنار تخته سنگ بزرگی نشست. میخواستم کنارش بنشینم اما می ترسیدم ناراحت شود از اینکه چرا سریع خودمانی شده ام. شروع کردم به صحبت کردن. به خیال خودم می خواستم همان اول، دلش را به دست آورم:
 - خدا خیلی تو رو دوست داره که اینقدر زیبا آفردتت!
 - همتون مثل هم هستید!
 - بله؟!
 - خوب حرف می زنید ولی توی عمل کم میارید!
 - تو که هنوز منو نمیشناسی چرا اینطوری قضاوت میکنی؟
 - تو هم یکی مثل بقیه! وقتی لذتت رو بردی، ول می کنی میری!
 - شاید یجورایی راست میگی ولی خب آدم دلش نمیاد وقتی تو رو به این زیبایی می بینه، بی خیال از کنارت بگذره و بره. یه لحظه هم صحبتی با تو هم کلی ارزش داره.
 - خوبه خودت اعتراف میکنی! از صداقتت خوشم اومد.
 - قابلی نداشت! البته من یه فرق هایی با بقیه دارم.
 - ببینیم و تعریف کنیم.
بعد از سکوت حدودا یک دقیقه ای و رد و بدل شدن نگاه های من و نیم نگاه های او، گفتم:
 -  می تونم چندتا عکس ازت بگیرم؟
 - (با کمی تامّل گفت:) باشه فقط عجله کن تا کسی ندیده!
دوربینم را آماده کردم و رفتم جلوتر که پیشش بنشینم. سریع خودش را جمع و جور کرد و با حیای خاصّی رفت آن طرف تر نشست. در حالی که عکس میگرفتم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. خودم هم باورم نمی شد. حالت نشستنش را زود به زود تغییر می داد و ژست های مختلفی می گرفت و من کم کم نزدیک تر می شدم. یکی از بچه ها که هنوز خیلی دور نشده بود و کمی پایین تر منتظرم ایستاده بوده، صدایم کرد و ازم خواست که عجله کنم. چاره ای نداشتم باید می رفتم، گفتم:
 - من دیرم شده، باید برم.
 - دیدی گفتم همتون مثل همید!
شرمنده اش شدم و حرفی نزدم. نمی دانستم چطور از او جدا شوم که ناراحت نشود. داشتم این پا و آن پا      می کردم که بلند شد رفت، بدون خداحافطی. همان لحظه دلم برایش تنگ شد اما باید می رفتم. من هم یکی مثل بقیه... .

(چندتا از عکس هاشو گذاشتم واستون ادامه ی مطلب...)

بی تعارف


تلخ است که لبریز حقایق شده است
زردست که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز، بهاریست که عاشق شده است

بی تعارف

الان؛
مامان: واسه تعطیلات برنامه ریزی کنیم بریم مشهد، زیارت؟
بچّه ها: آخجون! اینطوری می تونیم سرزمین موج های آبی و باغ وحش هم بریم.
...
آقاجون: بچه ها! رفتید حرم، قبر شیخ ِ بهائی یادتون نره! همونی که تعریفشو براتون کرده بودم.

***

چند وقت دیگه؛
بچّه ها: مامان! مامان! واسه تعطیلات بریم شهر رویایی پدیده؟
مامان: آره! فکر خوبیه، اینطوری میتونیم بریم حرم امام رضا (ع)، یه زیارتی هم بکنیم.
...
(خدا رفتگان شما رو بیامرزه، آقاجون عمرشو داد به شما)

.......................................................

پی نوشت: با ساخت این چیزها مخالف نیستما ولی اگه به همین اندازه که چیزای حاشیه ای دارن تبلیغ میکنن، یه عده ای هم پیدا میشدن واسه معرفی علمایی که تو حرم ِ امام رضا (ع) دفن شدن یا لااقل واسه شناخت بیشتر خود ِ امام و ثواب و آداب زیارتشون تبلیغ می کردن، ثواب داشت بخدا!

بی تعارف
اولی: شنیدی یه آخونده رو سر برنامه گرفتن؟!
دومی: نه بابا؟! جدی میگی؟
اولی: واقعا نشنیده بودی؟ مچ طرف رو با دوتا زنه توی مسجد گرفتن!
دومی: نـــــــــــه! توی مسجد؟! عجب آدمای کثیفی پیدا میشن؟! البته آدم که چه عرض کنم!
سومی (با قیافه ای کاملا خونسرد): اُوو همه خبر دارن! تو چطور نفهمیدی؟! تازه، کلیپش هم دراومده!
چهارمی: راست میگه! چند روز دیگه هم قرار شده آخونده رو سنگسار کنن!
پنجمی: آره، من شنیدم میخوان منبر اون مسجد رو هم بسوزونن!
اولی: ولی من شنیدم طرف رو آزاد کردن داره راست راست میره و میاد، زندگیشو میکنه!
دومی: بعید هم نیست! این آخوندا رو نمیشه هیچکاری کرد! هوای همدیگه رو همه جا دارن!

....................................
در گیر و دار صفِ خرید مرغ ِ چهار و هفتصدی و دعوا و درگیری جلوی دفتر بیمه دی که قرار شده بیمه ی تکمیلی بیمه شده های تأمین اجتماعی را پرداخت کند، همین یک قلم را کم داشتیم که خدا رو شکر جنسمان جور شد. این مکالمه، گوشه ای از شایعات گسترده ای است که در روزهای گذشته بین مردم شهر دست به دست شده! بعد از کلی پرس و جو، آخرش فهمیدیم باز هم جایی دیگر، بچه مذهبی ها باهم مشکل داشتند و برای اینکه بتوانند همدیگر را حذف کنند واسه هم پاپوش دوختند و روانه ی بازار کردند! غافل از اینکه این خبر تا بی بی سی هم رسید و کارشناسان مسائل اجتماعی را حسابی به خودش مشغول کرد.
اصلا من نمی دانم تا زمانی که می توان زیر سایه ی امام جمعه ی عزیز، به ساخت وساز و توسعه ی کشور مشغول بود چرا این دوستان به جان همدیگر افتادند؟! مخصوصا زمانی که مسئولین عالی رتبه کشوری راه به راه می آیند و پروژه های افتخارآمیز دفتر ایشان را تأیید می کنند. اگر هم احیاناً مشکلی پیش آمد اصلا نیازی به پلیس و دادگاه ویژه و غیر ویژه نیست، مستقیم بروید دفتر امام جمعه تا ایشان با معرفی افرادی لایق و شایسته، تمامی مسائل را حلّ و فصل کنند.


دفتر فرهنگی تجاری امام جمعه رشت!

بی تعارف


 (+)

 " اینجا شب نیست "

طرح احیای شب نیمه شعبان المعظم در کنار مزار شریف و مقدس

شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها



بی تعارف
موقع رانندگی اگر پدرم کنارم بشینه، سر تا پا استرس میشم! از قضا چند وقت پیش که قرار بود دو نفری تا جایی بریم به اصرار پدرم، پشتِ فرمون نشستم. منم که بدم نمیومد خودی نشون بدم، چاله چوله های آسفالت رو مثل خودش رد می کردم با این تفاوت که چند بار نزدیک بود تصادف کنم! پدرم که خیلی سعی داشت چیزی نگه، بالاخره به حرف اومد و گفت: «عمری ازمون گذشت و تخصّصمون شد رد کردن چاله ها.» بعدش با یه حسّ ِ خاصّی تو مایه های دکتر شریعتی ادامه داد: « اگه شما جوونا میخواید توی این شهر موفق بشید باید به هر چاله ای که می رسید ترمز کنید وگرنه یه روزی میرسه که مثل ما دیگه کاری از دستتون برنمیاد!»

بی تعارف

چند وقت پیش خوابِ عجیب و غریبی دیدم؛ شبکه ی فارسی وان داشت برنامه های همیشگی اش را پخش می‌کرد اما این بار، پایین ِ تصویر، سمتِ راست نوشته بودند: «تهیه کننده: رابرت مُرداک» و عکسش را بالای اسمش گذاشته بودند. انگار اشکالی در سیستم فرستنده شان به وجود آمده بود اما وقتی شبکه های دیگر را نگاه کردم دیدم؛ نه! انگار خبرایی است. مثلا بی بی سیِ فارسی، زیرنویس می کرد: «ما قصدمان شانتاژ خبری علیه کشور ایران است و هر کاری از دستمان بربیایید برای سرنگونی نظام اسلامی انجام می دهیم». از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم. همه ی شبکه ها انگار همینطور شده بودند. تا دیروز کلی تحلیل می کردیم که این ها کارشان را بلدند و هدفشان مطرح کردن اسم و رسمشان نیست بلکه به نتیجه ی کار نگاه می کنند. هیچ وقت مقاصدشان را جار نمی زنند و با برنامه ریزی طولانی مدت به آن ها می رسند اما انگار به سرشان زده بود، پاک دیوانه شده بودند. البته این برای ما جای خوشحالی داشت که با این وضع دستشان برای همه رو می شد.

با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. «بیداری؟» پیامک داشتم. یکی از دوستان بود. باید برای پیگیری هزینه های همایشی که  ماهِ آینده داشتیم به ارشاد سری می زدیم. رفتیم ارشاد، برخلاف همیشه همه چیز خوب پیش رفت و قرار شد کمکمان کنند. (هرچند که کمکشان در حدّ یک دهم هزینه های مراسم هم نبود.) گفتند: « حتما باید در پوستر ها و همه ی تبلیغات مراسمتان و همچنین در تصویری که قرار است پشتِ سخنران قرار گیرد، آرم و اسمِ اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی را بیاورید.» قبول کردیم و رفتیم تا کارهای مربوط به آموزش و پرورش را هماهنگ کنیم. جالب اینجا بود که آموزش و پرورش هم در ازای کاری که قرار بود برایمان انجام دهد از ما خواست که آرم و اسم اداره شان در جای جایِ همایش وجود داشته باشد.

کارمان که تمام شد کنجکاوانه خودم را به جایی رساندم که بتوانم به شبکه های ماهواره ای نگاهی بیاندازم. زدم فارسی وان؛ خبری از اسم و عکس رابرت مُرداک نبود. بی بی سی هم زیرنویس عجیبی نداشت. شبکه های دیگر هم مثل سابق داشتند کارشان را می کردند و همچنان هدفشان مطرح کردن اسم و رسمشان نبود. فقط به دنبال نتیجه بودند.

+ تصویری از خوابم: (امیدوارم دوستان عزیز، منو بخاطر کیفیت بد ِ تصویر ببخشن، امکانات کافی نداشتم!!)

::

::

بی تعارف