بعد از اینکه کلی با خودم کَلَنجار رفتم، تصمیمم را گرفتم و با جسارت خاصّی به پدرم گفتم: «میخوام ازدواج کنم.» پدرم هم با لبخندی از رضایت و خونسردی گفت: «خب به سلامتی. دیگه داشت دیر می شد!» باورم نمیشد اینقدر راحت با قضیه برخورد کند. نگاهم را از پدرم برنداشته بودم و خیلی دوست داشتنی داشتم به او نگاه می کردم تا اینکه خودش گفت: «چقدر به ازدواج فکر کردی؟ اصلا حواست هست که باید دوتا داشته باشی!» زدم زیر خنده و گفتم: «شوخی میکنید؟!»
- نه! خیلیام جدی میگم.
- زیاد نیست؟!
- واسه محکم کاریه!
حرفهایش بوی شوخی میداد اما قیافهاش کاملا جدی بود. من هم که دیگر یخم آب شده بود، خیلی جدی گفتم: «خب، من یه نفر رو سراغ دارم.»
- این که عالیه! من هم یه نفر رو سراغ دارم. کارمنده.
- شاغله؟!
- ( با خندهای شبیه به قهقهه: ) پس نه! میخواستی خونهدار باشه؟! ها ها! حالا اونیکه تو سراغ داری چیکارست؟
- نمیدونم. تا حالا فقط یکی دوبار دیدمش.
- اینطوری میخوای ازدواج کنی؟ از کجا میدونی اون بهت اعتماد میکنه؟
من که از این طرز صحبت کردن پدرم کاملا گیج شده بودم، نمیدانستم باید چه بگویم. خودش ادامه داد: «ببین پسرم! آدم باید واقع بین باشه. تو که هنوز نمیدونی طرف چیکارست، چطور مطمئنی که میاد و ضمانتت رو میکنه؟»
- ضمانت؟ ضمانتِ چی بابا؟!
- ضمانت وامت رو دیگه! وام ازدواج. مگه نگفتی میخوای ازدواج کنی؟ خب تو که پول درست و حسابی نداری؟ پس لااقل باید مطمئن باشی که بعد از ازدواج دو تا ضامن داری که بتونی وام ازدواجت رو به راحتی بگیری. ببین عزیزم! با باد هوا که نمیشه زندگی رو شروع کرد. هر وقت تونستی یه ضامن دیگه هم جور کنی بعدش بیا بهم بگو ببینیم کی چشمت رو گرفته که بریم خواستگاریش!