(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)
وقتی به آنجا میرسی با جان و دل میفهمی که چرا پیامبر صلّیاللهعلیهوآله فرمود: کربلا بخشی از بهشت است. احساس راحتی میکنی. انگار تمام عمر از خانهات دور بودی و حالا برگشتی. راست گفتند هیچ جا خانهی خودِ آدم نمیشود! و خانه مادری همه ما کربلاست...
::
::
راستش نتوانستم بنویسم از خیمهگاه، تلّ زینبیه، قتلگاه و ششگوشه. اصلا تعابیر کم میآورند. آنجا هم نیاز نیست روضههایی را که شنیدی مرور کنی تا گریهات بگیرد! همین که بلندی تلّ زینبیه را ببینی دلت میگیرد، ضریح ششگوشه را ببینی اشکت سرازیر میشود. اینها خودشان روضهخوان هستند و خوشا به حال آنهایی که نسبت به حضرت ارباب معرفت دارند و عارفانه و عاشقانه ایشان را زیارت میکنند. خوشا به حال آنهایی که فقط امام شهید را زائر نیستند بلکه امام زنده و عصر خود را هم میشناسند و یاریاش میکنند.
ظهر اربعین داخل چادرمان زیارت اربعین خواندیم. جمع قشنگی بود، وقتی رسیدم که سخنرانی حاجی سمیعی تمام شده بود و آقامحسن کاشفی داشت زیارت را شروع میکرد. هنوز سرپا بودم که صابر، کاغذ کوچکی دستم داد و گفت: «اینو بده به آقامحسن.» نگاه کردم دیدم اسامی شهیدان نریمان مژدهی و محمدمهدی مقدم و همچنین رضا عباسی را نوشته و خواسته یادشان کنیم. آقامحسن هم قبل از شروع زیارت، اسمشان را آورد. اصلا رفیق به درد همین روزها میخورد. یعنی حالا که همه جمعند جای شما حسابی خالی است. یعنی ما در کربلا یادتان کردیم شما هم دستمان را بگیرید. یعنی رفاقت ما محکمتر از این حرفهاست که مرگ بخواهد به آن پایان بدهد. یعنی... .
::
::
چادرهایمان پشت هتل ضیوف الباقر علیهالسّلام بود. ناهار و شام را تا روز اربعین از موکبها تهیه میکردیم. فردای اربعین تقریبا همه موکبها جمع کردند و چهره شهر به کلی عوض شد. باید صبح پنجشنبه برمیگشتیم به طرف مرز. حسابی حالمان گرفته بود که چرا نمیتوانیم شب جمعه کربلا بمانیم. هرچهقدر حاجی مهدوی توضیح داد که زیارت حضرت را در روزهای دیگر دستکم نگیرید اما هنوز خیلیها ناراحت بودند.
::
پ.ن:
+ نه اینکه حرف گفتنی نداشته باشم ولی قلمم نچرخید تا از دسته عزاداریمون بنویسم. بعدش که اینجا رو خوندم دیدم زیبا و کافی نوشته شده. دست آقای رحمانی که مسئول فرهنگی قافله هم بودن درد نکنه!