دیشب که علیرضا داشت مناجات میخواند شروع کرد روضه خواندن برای حضرت خدیجه و وصل کردش به روضهی حضرت زهرا سلاماللهعلیها. بچهها هم داشتند زار زار گریه میکردند اما اشک من گوشهی چشمم گره خورده بود و سرازیر نمیشد! تا آن لحظه شک داشتم ولی دیگر مطمئن شدم که زیارت مدینه حالم را عوض کرده است. تصاویر بقیع و مسجدالنبی پشت سرهم در ذهنم مرور میشد. شاید دنبال دلیلی میگردم که حال ناخوشم را توجیه کنم اما هنوز بعد از سفر، یک دل سیر در مجلس روضه، گریه نکردهام... چند دقیقه پیش رفتم سراغ یادداشتهای سفرم؛ به قسمتی رسیدم که نوشته بودم: «مدینه فقط همان مدینهی روضهها... اینجا خبری از مدینه نیست...» و من همچنان از سفر فقط تعجب و حیرتش را یادگاری دارم!
::
پ.ن:
+ ولادت کریم آل عبا علیهالسّلام مبارک...