بعد از اینکه با حمید خداحافظی کردم پیاده راه افتادم به طرف مدرسه. بلوار نیایش که تمام شد پیچیدم سمت ساحلی. پسربچهای داشت دوچرخهسواری میکرد. با اینکه چرخ کمکی هم وصل کرده بود اما در حال دور زدن نقش زمین شد. من فقط توانستم بگویم: «اووخ!» پسربچه هم نگاهِ ناامیدانهای به من کرد و لحظهای همانطور خشکش زد. این صحنهی دردناک با حضور یک موتورسوار که معمولا در همهی پیادهروهای قم پیدا میشود از این رو به آن رو شد. جوانکِ موتورسوار که سرعت کمی هم داشت با خنده، بلند بلند و آهنگین گفت: «اشــکالــی نداره، بــازی ادامـــه داره!» لبخندی هم به من زد و رفت. پسربچه که انگار انرژی دوباره گرفته بود سریع پاشد و دوچرخهاش را بلند کرد و ادامه داد. و ادامه دادم به پیادهروی و فکر کردم دربارهی اینکه عکسالعملهای لحظهای چقدر میتواند تأثیرگذار باشد؟ و چقدر در طول زندگی ناخواسته و ناخودآگاه دیگران را ناامید میکنیم؟!
مثلا رفیقمان در کنکور رتبهی خوبی نیاورده:
1. واقعا رتبهات این شده؟! چرا اینقد خراب کردی؟! بابا ما از تو بیشتر از اینا انتظار داشتیم. دیدی ده بار بهت گفتم سر کلاس فلان استاد نرو، گوش نمیکنی که!
2. فدای سرت! دنیا که به آخر نرسیده. امسال نشد سال بعد. (اگر دختر باشد میتوانید بگویید سالهای بعد!) لاأقل الان دیگه تجربهی کافی داری.
یا خدانکرده یکی از اعضای خانواده یا بستگانش مرحوم شده:
1. إ إ جدی؟! فوت کرد؟ چطوری آخه؟ بنده خدا که تا دیروز چیزیش نبود. مگه میشه؟! بدشانسی از این بدتر؟! حالا میخوای چیکار کنی؟ آدم دیوونه میشه والا!
2. خدا رحمتش کنه. آدمی همینه دیگه، از فرداش خبر نداره. خدا سایه فلانی رو بالاسرت نگه داره (یا خدا فلانیها رو واست نگه داره). حتما حکمتیه.
و خیلی مثال دیگر. واقعا راست گفت. اگر هم شکستی خوردی به خودت یادآوری کن: اشکالی نداره، زندگی ادامه داره... .
::
::
پ.ن:
+ عکس تزیینی است! (هدف نشان دادن وضعیت سخت است وگرنه از زنده ماندن سوژهِ عکس اطلاع دقیقی نداریم!)
+ مطلب با نظر یکی از دوستان که به دل نشست، کوتاه شد. با تشکر!