این روزها به هر کسی رسیدم التماس دعا گفتم. بدون این که حواسم باشد در یک مکالمه تلفنی از مادرم بارها و بارها خواستم دعایم کند. و صدهزار شکر که این روزها گیر کارهایم برطرف میشود و البته بیشتر مدیون کسانی میشوم که دعایم کردهاند. اثر دعای مادر که جای خودش؛ وقتی نمازش تمام میشود و دارد دعا میکند از اتاق سرک میکشم تا شاید روبهروی سجادهاش خدا را ببینم! آخر جوری جزئیترین گره زندگی فرزندانش را به زبان میآورد که مطمئنم خدا همانجا روبرویش نشسته و دارد به حرفهایش گوش میدهد. اما نمیدانم دیگر چه کسی برایم دعا میکند. یعنی دوستانم هم وقتی خلوت میکنند یادشان هست که مجتبی التماس دعا داشت؟! آنهایی که نماز شب خواندشان پیش من لو رفته(!)، آنها چطور؟!
این روزها پر از احساس متفاوتم. سفری در پیش دارم و میترسم تا روز سفر به آمادگی لازم نرسم. اگر «یار» جوابم را ندهد نمیدانم چه کار کنم؟! اصلا میخواهم این همه راه را بروم و این همه خرج کنم که چه بشود؟! برایم دعا کنید...
این روزها این شعر را زیر لب میخوانم:
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود/ ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار/ به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
جواب نالهی ما را نمیدهد «دلبر»/ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
شنیدهام که از این حرف، یار خسته شده/ خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست/ خدا کند که مریضی من دوا نشود
ز روزگار غریبم گشته است معلوم/ شفای ما به قیامت بجز رضا نشود...
::
پ.ن:
+ شعر از حضرت آقاست.
+ یکی از سختترین کارها واسم انتخاب هدیه روز مادره!