بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

سوغات تو از آسمان بوی بهشت بود.

کسی اگر هوای بهشت در سرش باشد

باید از کنار خانه‌ی تو عبور کند

که گِل‌های روی دیوار خانه‌ات

بوی گُل‌های بهشتی را می‌دهد.

درِ خانه‎ی تو چوبین بود و کوچک

اما کسی اگر چشمی به غیب وا کند

می‌بیند که این درِ کوچک

دروازه‌ی بهشت است

و تمام عالم اگر بخواهند

به یک باره از آن وارد بهشت شوند

جا برای کسی تنگ نمی‌شود.

و من هنوز مانده‌ام و یک سؤال بی‌پاسخ:

«چرا مردم مدینه درِ بهشت را به آتش کشیدند؟ یا زهرا!» (1)

::

دروازه بهشت

روی عکس کلیک کنید...

::

+ فاطمیه را قدر بدانیم، همچنین قدر اشک‌های‌مان را... سفر عمره‌ام را مدیون فاطمیه‌ام.

+ عکس مربوط به مسجدالنبی صلّ الله علیه و آله است و دری که معروف به در خانه حضرت زهرا سلام الله علیهاست؛ دری که به سمت کوچه باز می‌شد... شیعیان جلوی خانه ایشان نماز می‌خواندند تا صورتشان را به قدمگاه اهل کساء متبرک کنند... خردادماه 1393. 

(1) از کتاب «منبع نور بهشت، خنده‎‌ی تو فاطمه» محسن عباسی ولدی

بی تعارف

گفتن مسافر مثل مجنونه... و من وسط بستن کوله‌ام و در حالی که مثل همیشه دیرم شده، اومدم اینجا که بگم ما رفتنی هستیم، حلال کنید...

بی تعارف
انگار زندگی‌ام تفسیرش از «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا» فرق دارد؛ از این دنیا فقط سختی‌هایش را برایم سوا کرده... شاید اصلا موضوع این آیه، معاد باشد!
::
پ.ن:
+ فإذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم!
بی تعارف

دو سه روز پیش یکی از دوستای خوبم با خنده و شوخی گفت: «وضعت خوبه دیگه! میری کربلا، میری عمره...» من فقط خندیدم، اونم خندید!

::

طرف توی نمایندگی یکی از شرکت‌های خارجی کار می‌کنه، سالی یه بار می‌فرستنش سفر تفریحی دوبی و توی هتل طرف قرارداد همون شرکت خارجی ازش پذیرایی می‌کنن... ما هم که خودمونو توی دستگاه امام حسین علیه‌السّلام جا زدیم، خب سالی یه بار می‌فرستنمون مشهد، بعضی وقتا کربلا و بعد از عمری هم مکه و مدینه... این دیگه ربطی به پول دار یا ندار بودن آدم نداره که! خودشون می‌فرستن... شما هم می‌تونی از این امکان استفاده کنی، محدودیت هم نداره... تازه من که اعتراف می‌کنم پرونده‌ام سیاهه، شما که وضعت بهتره دیگه نباید از این حرفا بزنی...

::

پ.ن:

+ خدایا دوستت دارم واسه هر چی که بخشیدی... پیشنهاد می‌کنم این آهنگو گوش بدید: (+) از مازیار فلاحی، حجمش کمتر از 3 مگابایته.

بی تعارف

این روزها به هر کسی رسیدم التماس دعا گفتم. بدون این که حواسم باشد در یک مکالمه تلفنی از مادرم بارها و بارها خواستم دعایم کند. و صدهزار شکر که این روزها گیر کارهایم برطرف می‌شود و البته بیشتر مدیون کسانی می‌شوم که دعایم کرده‌اند. اثر دعای مادر که جای خودش؛ وقتی نمازش تمام می‌شود و دارد دعا می‌کند از اتاق سرک می‌کشم تا شاید روبه‌روی سجاده‌اش خدا را ببینم! آخر جوری جزئی‌ترین گره زندگی فرزندانش را به زبان می‌آورد که مطمئنم خدا همان‌جا روبرویش نشسته و دارد به حرف‌هایش گوش می‌دهد. اما نمی‌دانم دیگر چه کسی برایم دعا می‌کند. یعنی دوستانم هم وقتی خلوت می‌کنند یادشان هست که مجتبی التماس دعا داشت؟! آن‌هایی که نماز شب‌ خواندشان پیش من لو رفته(!)، آن‌ها چطور؟!

این روزها پر از احساس متفاوتم. سفری در پیش دارم و می‌ترسم تا روز سفر به آمادگی لازم نرسم. اگر «یار» جوابم را ندهد نمی‌دانم چه کار کنم؟! اصلا می‌خواهم این همه راه را بروم و این همه خرج کنم که چه بشود؟! برایم دعا کنید...

این روزها این شعر را زیر لب می‌خوانم:

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود/ ز دام خال سیاهش کسی رها نشود

خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار/ به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود

جواب ناله‌ی ما را نمی‌دهد «دلبر»/ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

شنیده‌ام که از این حرف، یار خسته شده/ خدا کند که به اخراج ما رضا نشود

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست/ خدا کند که مریضی من دوا نشود

ز روزگار غریبم گشته است معلوم/ شفای ما به قیامت بجز رضا نشود...

::

پ.ن:

+ شعر از حضرت آقاست.

+ یکی از سخت‌ترین کارها واسم انتخاب هدیه روز مادره!

بی تعارف

لطفا حزب‌اللهی‌ها، هیئتی‌ها، مسجدی‌ها، بسیجی‌ها بیشتر بخوانند:

- آدم‌ها وقتی مادرشان می‌میرد چند مدل هستند؛ بعضی‌ها از شدت گریه و ناله حال‌شان بد می‌شود، مریض می‌شوند و روز و شب برای‌شان بی‌معنی می‌شود، بعضی‌ها در حد متعارفی عزادار می‌شوند و گریه می‌کنند ولی بعضی‌ها انگار نه انگار مادرشان مرده، اصلا ناراحتی در چهره‌شان ثباتی ندارد. به نظرم همه این‌ها برمی‌گردد به نوع ارتباط فرزند با مادرش یعنی مقدار محبت و عاطفه‌ای که در زمان حیات مادر، میان‌شان وجود داشت و البته این‌که فرزند به چه اندازه بفهمد با رفتن مادرش، گوهر نایابی را از دست داده است.

- به فرض این‌که سیزده به در ریشه خرافی نداشت و اصلا سال‌روز یک جشن ملی و ارزش‌مند بود که مصادف می‌شد با سال‌روز شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها باز هم مقام و شأن حضرت آن‌قدری است که سیاه پوشیدن و عزاداری کمترین کاری است که از دست‌مان برمی‌آمد. اصلا عالم و آدم به برکت وجود این نور مقدس خلق شده‌اند و ارزش دارد تمام عمرمان را صرف شناخت بیشتر حضرت‌شان کنیم اما حالا که سیزدهم فروردین صرفا در حد یک نام‌گذاری به نام روز طبیعت قابل قبول است اصلا دل و دماغی برای گردش و تفریح نیست وقتی رخت سیاه مادر، تن‌مان کرده‌ایم.

- در این روزهای فاطمیه در خیابان‌های شهر رشت به چشمان خودم دیدم ماشین‌های عروسی که خیلی خوش و خرم به دنبال زندگی جدیدی بودند و شروع زندگی‌شان را که ناگزیر از شادی و سرور است هم‌زمان با ایام فاطمیه برنامه‌ریزی کرده‌اند. خیلی ناراحت شدم و تاسف خوردم چون می‌دانستم همان‌هایی که الان غرق در خوشحالی‌اند قطعا برای حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها احترام خاصی قائلند و فقط به خاطر عدم آگاهی درست، این‌چنین برنامه‌ریزی کرده‌اند و بیشتر تاسف خوردم برای خودم که در آگاه کردن دیگران کوتاهی کرده‌ام.

- با همه این اوصاف اگر کسی به همراه خانواده‌اش روز سیزدهم فروردین امسال را به دل طبیعت زد و کبابی خورد نوش‌جانش؛ او نه مجرم است و نه گناهی مرتکب شده و چه بسا همان شب هم خیلی سرحال‌تر از دیگران در مراسم شهادت مادر سادات شرکت کند، اشک بریزد و مورد توجه قرار بگیرد. پس خواهشا موضوع را الکی گنده نکنید! در مقابل این افراد جبهه‌بندی نکنید و سرتان را به نشانه تاسف برای‌شان تکان ندهید! و بدانید اگر مایی که اعمال سیزده به در را به جا نمی‌آوریم(!)، در برخورد با دیگران درست عمل کنیم و اگر رفتار و اخلاق‌مان در این روزها فاطمی باشد، اطرافیان‌مان مشتاق می‌شوند تا ارتباط‌شان را با حضرت مادر تقویت کنند و در مسیر زندگی‌شان راه فاطمه سلام‌الله‌علیها را دنبال کنند، إن‌شاءالله.

بی تعارف

وقتی اتفاقاتِ روزمره‌ات جالب و منحصر به فرد می‌شود، دوست داری بنویسی‌‌شان؛ گفتنی‌ها را در وبلاگ و فضاهای عمومی دیگر و نگفتنی‌ها را در دفترچه‌ی خاطراتی که مخصوص خودت است. احساس می‌کنی با نوشتن آرام می‌شوی و می‌توانی با زاویه‌های بیشتری به خودت و اتفاقات دور و برت نگاه کنی. کارهایت را جمع‌بندی و تجربه را لمس می‌کنی. - چی؟ اصلا هم اینطور نیست؟! لاأقل خودم که اینطوریم - اما چند وقتی است که می‌دانم باید بنویسم، نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم؟! در مسیر گفتن، ردّپای نگفتنی‌ها پیدا می‌شود و منصرفم می‌کند از ادامه...

همین‌قدر بگویم که همه‌چیز برایم متفاوت شده. فکر می‌کردم بی‌قراری در مقابل آرامش است اما امروز در کنار بی‌قراری‌ام دنبال آرامش می‌گردم. این جزء جدانشدنی زندگی‌ام را دوست دارم تا شاید عاقبتم را ختم به خیر کند... . افرادی بودند که فکر می‌کردم خیلی بزرگ هستند اما خودشان ثابت کردند که اینطور نیست و افرادی که باید از این به بعد به آن‌ها بیشتر توجه کنم. کارهایی که می‌دانستم مهم هستند را باید زودتر عملیاتی کنم. پارسال که از مشهد آمدم دلم قرص بود برای زیارت کربلا و پیاده‌روی اربعین اما امسال هنوز دلم از مشهدالرضا علیه‌السلام برنگشته است! قلبم تند و تند می‌زند، «این قرص لوراتادین رو نخور، خوب میشی!» صدای مادرم بود. حساسیت‌ها دست از سرم برنمی‌دارند و فقط مادر حواسش به همه جا هست.

به علاوه‌ی فهرستی از برنامه‌های انجام نشده که در مقابلم است و باید فوری انجام دهم، میلاد تماس می‌گیرد:

-یه هِدِر میخوام واسه سایت فلان، زحمت طراحیشو میکشی؟!

- میلادجان! من خیلی وقته طراحی نمی‌کنم چرا به میثاق نمی‌گی؟

- گفتم. قرار شده تا پنج روز دیگه آماده کنه ولی فعلا کار چند ساعته می‌خوام.

خب این را برخلاف میل باطنی‌ام قبول می‌کنم اما تماس بعدی صابر است:

- پنجشنبه و جمعه چیکاره‌ای؟ اردو جهادی میری؟!

اگر من قبول نکنم، میل باطنی‌ام دیوانه‌ام می‌کند! باید برای اولین بار تجربه‌ی خوبی باشد. در همین گیر و دار، عکس‌های اربعین پارسال را مرور می‌کنم. اصلا معلوم نیست امسال هم قسمتم می‌شود یا نه!

::

پیاده روی نجف تا کربلا - اربعین 91

::

پ.ن:

زحمت عکسو خودم کشیدم! کاروان پیاده نجف تا کربلا- اربعین 91

 

بی تعارف

یه مُشت آدم عقده ای، داریم می‌ریم مشهد!

::

مشهدالرضا

::

پ.ن:

با عقده‌ی دیدن کربلا، عقده‌ی ساخت حرم بقیع، عقده‌‌ی زیارت قبر بی‌نشان مادر و...

بی تعارف
دارم قساوت قلب می گیرم! از بس در اخبار، خون ِ شیعه دیده ام و کاری از دستم برنیامده. بی انصافی است اگر آن ها را از دعایمان هم محروم کنیم. خدا را به خودشان قسم می دهم:

بی تعارف

پیشانی نوشت:

جنازه مرا بر روی مین ها بیاندازید، تا منافقین فکر نکنند، ما در راه خدا از جنازه مان دریغ داریم، به دامادی ِ دو ماهه من نگریید، دامادی ِ بزرگی در پیش داریم.                                                                                                                          سردار شهید غلامعلی پیچک

..........................................................................

جمع شدیم و رفتیم روز مادر را به مادر بزرگوار شهید پیچک تبریک بگوییم. رفتیم دورش را بگیریم و دستش را ببوسیم تا شاید برای لحظاتی جای خالی پسرش را حس نکند. رفتیم بگوییم که اگر یک فرزندت شهید شد، حالا هزاران فرزند ِ فدایی داری. رفتیم و شاید انتظار داشتیم برایمان از خاطرات پسرش بگوید و بغض کند و ما گریه کنیم اما... . رفتیم و تازه فهمیدیم که هیچ نفهمیدیم!

مادر شروع کرد اما دلش هنوز شروع نکرده بود. می گفت علی در خانه خیلی حضور نداشت و از کارهایش کسی چیزی نمی دانست. می گفت تمام زندگی علی در فعالیت های بیرون از منزل خلاصه شده بود. می خواست به ما بفهماند که اگر غلامعلی به شهادت رسید، نتیجه ی تلاش خودش بود. انگار که ما را برای گفتن خاطراتش، مَحرم نمی دانست.

فضای خانه سنگین شده بود و برنامه برخلاف انتظار ما پیش می رفت تا اینکه زنگ در صدا خورد. دو نفر از بچه ها به همدیگر اشاره ای کردند و به طرف درب ورودی رفتند. جانبازی شیمیایی که همرزم شهید پیچک بود با کمک دوستان، وارد خانه شد، پسرش کپسول ِ اکسیژن ِ کوچکی را همرایش آورده بود. جانباز با تمام هیبتش نشست، دست مادر را بوسید و شروع کرد به تعریف کردن و نفس کشیدن. حرفهایش، عرق شرم را بر پیشانیمان مینشاند و نفس های عمیقش، دلهایمان را چاک چاک می کرد.
مادر سکوت کرده بود و گوش می داد. شاید مَحرمی برای حرفهایش پیدا کرده بود. حالا باید از شهیدش می گفت اما باز هم نه! از دردهایی شروع کرد که انگار از دلش لبریز شده بود. از تهمت هایی گفت که به خانواده ی شهدا می زنند. از زمانی گفت که حتی رویش نمی شود بگوید مادر شهید است! از این گفت که چرا از شهدا و جانبازان فقط اسمشان باقی مانده؟! و از مشکلات جامعه حرف به میان آورد. از اعتیاد، از مهیّا نبودن فضای مناسب تحصیلی برای نخبه های علمی کشور و از... .

خطبه ی شقشقیه می خواند و سراسر بغض بود که به قطره های اشک تبدیل می شد و آرام آرام از مسیر پرپیچ و خم ِ صورت ِ پیر ِ مادر پایین می آمد. نفسمان در نمی آمد. فقط صدای نفس جانباز شیمیایی بود که شنیده میشد. مادر، جان ِ کلام را گفت: «من داغدار فرزند جوانم نیستم، درد من دردهای موجود در مملکتمان است.» گریه اش گرفت. صلوات فرستادیم و بعد از آن، خاطرات شنیدنی ای بود که مادر برایمان تعریف کرد؛ آن هم نه با ناراحتی بلکه با خنده. از ارادت فرزندش به ولی فقیه گفت و دغدغه های شهید غلامعلی را برایمان بازگو کرد: «خدا کند که حکومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف، خیانت به خون شهداست. بگذارید بگویند حکومت دیگری هم به جز حکومت علی (ع) بود به نام خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد، ما از سرنگونی نمی هراسیم بلکه از انحراف می ترسیم.»

و ما هم به نیّت اینکه مسیر این انقلاب با فرماندهی مقام معظم رهبری به ظهور امام زمان ارواحنا فداه ختم شود، صلواتی فرستادیم و دوباره رفتیم تا همسفر شویم با زمان! زمانی که ما را روز به روز از شهدا و هدف هایشان دورتر می کند.

..........................................................................

پی نوشت:

با تشکر از سعید ساداتی عزیز.

بی تعارف