وقتی اتفاقاتِ روزمرهات جالب و منحصر به فرد میشود، دوست داری بنویسیشان؛ گفتنیها را در وبلاگ و فضاهای عمومی دیگر و نگفتنیها را در دفترچهی خاطراتی که مخصوص خودت است. احساس میکنی با نوشتن آرام میشوی و میتوانی با زاویههای بیشتری به خودت و اتفاقات دور و برت نگاه کنی. کارهایت را جمعبندی و تجربه را لمس میکنی. - چی؟ اصلا هم اینطور نیست؟! لاأقل خودم که اینطوریم - اما چند وقتی است که میدانم باید بنویسم، نمیدانم از کجا باید شروع کنم؟! در مسیر گفتن، ردّپای نگفتنیها پیدا میشود و منصرفم میکند از ادامه...
همینقدر بگویم که همهچیز برایم متفاوت شده. فکر میکردم بیقراری در مقابل آرامش است اما امروز در کنار بیقراریام دنبال آرامش میگردم. این جزء جدانشدنی زندگیام را دوست دارم تا شاید عاقبتم را ختم به خیر کند... . افرادی بودند که فکر میکردم خیلی بزرگ هستند اما خودشان ثابت کردند که اینطور نیست و افرادی که باید از این به بعد به آنها بیشتر توجه کنم. کارهایی که میدانستم مهم هستند را باید زودتر عملیاتی کنم. پارسال که از مشهد آمدم دلم قرص بود برای زیارت کربلا و پیادهروی اربعین اما امسال هنوز دلم از مشهدالرضا علیهالسلام برنگشته است! قلبم تند و تند میزند، «این قرص لوراتادین رو نخور، خوب میشی!» صدای مادرم بود. حساسیتها دست از سرم برنمیدارند و فقط مادر حواسش به همه جا هست.
به علاوهی فهرستی از برنامههای انجام نشده که در مقابلم است و باید فوری انجام دهم، میلاد تماس میگیرد:
-یه هِدِر میخوام واسه سایت فلان، زحمت طراحیشو میکشی؟!
- میلادجان! من خیلی وقته طراحی نمیکنم چرا به میثاق نمیگی؟
- گفتم. قرار شده تا پنج روز دیگه آماده کنه ولی فعلا کار چند ساعته میخوام.
خب این را برخلاف میل باطنیام قبول میکنم اما تماس بعدی صابر است:
- پنجشنبه و جمعه چیکارهای؟ اردو جهادی میری؟!
اگر من قبول نکنم، میل باطنیام دیوانهام میکند! باید برای اولین بار تجربهی خوبی باشد. در همین گیر و دار، عکسهای اربعین پارسال را مرور میکنم. اصلا معلوم نیست امسال هم قسمتم میشود یا نه!
::
::
پ.ن:
زحمت عکسو خودم کشیدم! کاروان پیاده نجف تا کربلا- اربعین 91
دیدم اولویت چندمی!!!