گفتن مسافر مثل مجنونه... و من وسط بستن کولهام و در حالی که مثل همیشه دیرم شده، اومدم اینجا که بگم ما رفتنی هستیم، حلال کنید...
گفتن مسافر مثل مجنونه... و من وسط بستن کولهام و در حالی که مثل همیشه دیرم شده، اومدم اینجا که بگم ما رفتنی هستیم، حلال کنید...
(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)
آری، کربلا بهشت است و انگار تقدیر خداست که ورود به این بهشت برای کسی محدودیت نداشته باشد؛ عالم و جاهل، مسلمان و غیر مسلمان. انگار خدا میخواهد حجت را بر همه تمام کند که بهشت هم نشانمان داده و دیگر بهانهای باقی نگذاشته است. همین که خودم آنجا بودم برای اثبات این ادعا کافی است و اینکه با چشمان خودم دیدم جهالت تا کجاها پیش رفته. دیدم کسانی را که در جهل مرکبشان و به خیال ثواب بیشتر، سینهخیز در بین الحرمین میلولیدند! و صورت بر زمین میکشیدند. جالبتر اینکه گاهی افرادی در لباس روحانیت، همراهی و تاییدشان میکردند. چندین بار حاجحسن، حاجی صفرنژاد و دوستان دیگر را دیدم که دلسوزانه با آنها صحبت میکنند تا شاید قانع شوند. اما جواب میشنیدند که فلان مرجع و فلان سید کار ما را تایید میکند. و البته که آن مرجع مطمئنا چنین کار جاهلانهای را تایید نمیکند و آن سید هم نفسش از جای گرم بلند میشود و افکار غلطش را با پوند و دلار غربیها به جهان عرضه میکند. آخرِ کاری هم ما را و مراجعمان را با صدای بلند لعن میکردند!
::
::
راهپیمایی 20 میلیون نفری شیعیان به مناسبت اربعین حسینی همانطور که مورد توجه شیعیان دنیاست قطعا مورد توجه دشمنان و کینهداران از اهلبیت هم قرار گرفته است. نتیجهاش هم هزینههای عیانی است که دشمنان پرداخت میکنند تا درون شیعه، فرقهسازی کنند و مذاهب اسلامی را به جان هم بیاندازند. باید پرسید از غافلانی که با لعن کردن و قمهزنی موجب تضعیف دنیای اسلام میشوند و با تحریک تکفیریها و بهانه دادن دست آنها، خون شیعه برای خود خریداری میکنند، آیا کمی هم به دل امام زمان فکر میکنند؟! آیا به روز حساب هم اعتقادی دارند؟! اگر خدای نکرده و به فرض بعید گروههای تکفیری امثال داعش، سالهای بعد بتوانند مسیر پیادهروی کربلا را ناامن کنند، آیا اینها میخواهند در مقابلشان ایستادگی و امنیت را برقرار کنند؟! (+) و البته باید از خودمان بپرسیم برای پیشگیری و مهار این انحرافات که اکثرا از ایرانیها سر میزند کسی هم خودش را مسئول می داند؟!
::
پ.ن:
+ دیدن این تصویر (+) و این ویدیوها (+)، (+) رو به شدت پیشنهاد میکنم!
یک کیلومتری کربلا مداح شروع کرد: «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا». نیاز به شامهی قوی و حس معنوی نبود، آنجاها همش عطر بهشت شنیده میشد! اما مصراع بعد زیر دل همه را خالی کرد: «بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا...» و فقط گریه...
وقتی رسیدیم به خیابان منتهی به بینالحرمین، گنبد علمدار در حلقهی اشک چشمانمان دیده شد... دلمان نیامد قطرههای اشکمان را پاک کنیم باید هدیهشان میکردیم به حضرت ساقی... قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود شرمنده عباس!
::
::
پ.ن:
+ وقت نشد خیلی چیزها رو بنویسم، شرمنده. حلال کنید خواهشا... رفتنی هستیم و إن شاءالله نائب الزیارة. (+)
عراقیها در مسیر کربلا همه چیز خود را آورده بودند تا خیرات کنند. جالب اینجاست که فهمیدیم اینها طبقه متوسط و پایین کشورشان هستند. علاوه بر غذاهای مختلف و چای و قهوه، بعضیها فقط به زائرین آب میدادند(+)، بعضیها فقط دستمال کاغذی!(+) بعضیها شیشه عطری دستشان گرفته بودند و دیگران را خوشبو میکردند.(+) خلاصه به هر وسیلهای بود میخواستند خدمت کنند، مشت و مال هم میدادند!(+) یعنی اگر لازم بود پیراهن تنشان را هم هدیه میکردند...
بچههای کوچک مثل همیشه خیلی توجهام را جلب میکردند. یکی از بچهها با اشاره به سربندم متوجهم کرد که آن را میخواهد. سربند را از سَرَم باز کردم و خودم روی پیشانیاش بستم. رد و بدل شدن لبخند، نشان از رضایت دو طرف داشت. هنوز یکی دو قدمی دور نشده بودم که حیفم آمد لبخندش را ثبت نکنم:
::
::
«یا لثارات» به پیشانی عراقیها هم میآمد، آنها هرچقدر به خونخواهی حسین علیهالسّلام قیام کردند نتوانستند لکه ننگ هزاران نامهای را که از کوفه فرستاده شد از تاریخ پاک کنند! اصلا این خون، متعلق به عراقیها نبود که آنها بتوانند خونخواهی کنند. این خون، خونِ حق بود که به دستان طاغوت ریخته شد و و در طول زمان جریان پیدا کرد. فقط خودِ خدا باید انتقام خون حق را بگیرد و فقط حجت خدا میتواند عهدهدار این قیام باشد. عراقیها هم این را خوب را میدانند!
::
پ.ن:
+ اصلا «یالثارات» به پیشانی همهی مستضعفین جهان میآید...
+ در همه آثار اسلامى، ما دو نفر را داریم که از آنها به «ثارالله» تعبیر شده است. در فارسى، ما یک معادل درست و کامل براى اصطلاح عربى «ثار» نداریم. وقتى کسى از خانوادهاى از روى ظلم به قتل مىرسد، خانواده مقتول صاحب این خون است. این را «ثار» مىگویند و آن خانواده حق دارد خونخواهى کند. اینکه مىگویند خون خدا، تعبیر خیلى نارسا و ناقصى از «ثار» است و درست مراد را نمىفهماند. «ثار»، یعنى حقّ خونخواهى. اگر کسى «ثار» یک خانواده است، یعنى این خانواده حق دارد درباره او خونخواهى کند. در تاریخ اسلام از دو نفر اسم آورده شده است که صاحب خون اینها و کسى که حقِ خونخواهى اینها را دارد، خداست. این دو نفر یکى امام حسین است و یکى هم پدرش امیرالمؤمنین؛ «یا ثارالله وابن ثاره»
۱۳۷۷/۱۰/۱۸ امام خامنهای
دوشنبه 11 دی 91 ، نجف اشرف؛
نماز ظهر و عصر را در مسجد جامع فاطمة الزّهرا -سلام الله علیها- خواندیم و پیاده راه افتادیم به سمت کعبهی دلها. قرار شد همان اولِ راه در مکانی که از قبل مشخص شده بود بمانیم و ناهار بخوریم. حدودا 700 نفر بودیم که قطعا زمان زیادی باید صرف ناهار میشد، از طرفی هم مسیر پُر از موکبهایی* بود که همهجوره پذیرایی میکردند، این دلایل با شوق زیادی که برای ادامه مسیر داشتیم کافی بود تا 20 و چند نفری قیدِ ناهار دستهجمعی را بزنیم و زودتر حرکت کنیم.
::
::
هنوز 10 کیلومتر نرفته بودیم که پیرمردی با لباس عربی جلویمان را گرفت و به خانهاش دعوتمان کرد. هرچند تا اینجای مسیر از خجالت موکبها درآمده بودیم اما نمیشد از یک ناهار مفصّل گذشت، واقعا حیف بود! پیرمرد از اینکه دعوتش را قبول کردیم حسابی خوشحال شده بود و سر از پا نمیشناخت. وقتی رسیدیم، فوری حمامش را گرم کرد تا اگر کسی خواست بتواند دوش بگیرد و جلوی چشمان تعجبزدهی ما اصرار داشت که جوراب بچهها را از پایشان دربیاورد و بشوید. ما هم که شرمنده شده بودیم جورابهایمان را در جیبمان گذاشتیم و صدایش را درنیاوردیم! بعد از چند دقیقه که اثری از ناهار نبود و رد و بدل شدن کلمات دست و پا شکستهی عربی و انگلیسی تازه فهمیدیم این بندهی خدا دعوتمان کرده تا برای شام و خوابِ شب، مهمانش باشیم و فردا صبح حرکت کنیم. صاحبخانه هم متوجه شد ما نمیخواهیم شب را آنجا بمانیم و این تازه اول ماجرا بود! او منّت و خواهش میکرد و گاهی عصبانی میشد و لایُطلَق لایُطلَق میکرد و ما شکراً شکراً و عفواً عفواً میگفتیم. همهی اعضای خانوادهشان جمع شده بودند که رأیمان را بزنند تا بمانیم اما واقعا نمیشد باید حرکت میکردیم(+). حاج آقای مهدوی پیشنهاد داد تا آقاحسن جعفری روضهای بخواند و مجلسی بگیریم تا هم ثوابش به صاحبخانه برسد و هم بتوانیم کمی از ناراحتیشان کم کنیم. و آقاحسن شروع کرد... (+) خدا خیرش بدهد.
::
::
در مسیر همهاش حال و هوا همین بود. در اوج فضای شوخی و موقعیتهای خندهدار، حرف، رفتار و حتی اشارهای کافی بود تا اشک همه به راحتی روان شود، راحتتر از آنچه که فکرش را بکنید. آخرش هم پیرمردِ صاحبخانه از ناراحتی برای خداحافظی نیامد و ما رفتیم تا کربلا دعاگویش باشیم...
::
::
پ.ن:
+ چقدر مهموننواز بودن خوبه... عمه چرا به کربلا این همه دشمن آمده؟!
+ حالی برای نوشتن نبود اما من همچنان مدیون حضرت رقیهام... (شهادتشان تسلیت.)
* موکب، همان هیئت خودمان است. عراقیها در طول مسیر نجف تا کربلا ایستگاهصلواتی و چادرهایی راه میاندازند تا از زائران پذیرایی کنند که اصطلاحا به آنها موکب هم میگویند.
وقتی اتفاقاتِ روزمرهات جالب و منحصر به فرد میشود، دوست داری بنویسیشان؛ گفتنیها را در وبلاگ و فضاهای عمومی دیگر و نگفتنیها را در دفترچهی خاطراتی که مخصوص خودت است. احساس میکنی با نوشتن آرام میشوی و میتوانی با زاویههای بیشتری به خودت و اتفاقات دور و برت نگاه کنی. کارهایت را جمعبندی و تجربه را لمس میکنی. - چی؟ اصلا هم اینطور نیست؟! لاأقل خودم که اینطوریم - اما چند وقتی است که میدانم باید بنویسم، نمیدانم از کجا باید شروع کنم؟! در مسیر گفتن، ردّپای نگفتنیها پیدا میشود و منصرفم میکند از ادامه...
همینقدر بگویم که همهچیز برایم متفاوت شده. فکر میکردم بیقراری در مقابل آرامش است اما امروز در کنار بیقراریام دنبال آرامش میگردم. این جزء جدانشدنی زندگیام را دوست دارم تا شاید عاقبتم را ختم به خیر کند... . افرادی بودند که فکر میکردم خیلی بزرگ هستند اما خودشان ثابت کردند که اینطور نیست و افرادی که باید از این به بعد به آنها بیشتر توجه کنم. کارهایی که میدانستم مهم هستند را باید زودتر عملیاتی کنم. پارسال که از مشهد آمدم دلم قرص بود برای زیارت کربلا و پیادهروی اربعین اما امسال هنوز دلم از مشهدالرضا علیهالسلام برنگشته است! قلبم تند و تند میزند، «این قرص لوراتادین رو نخور، خوب میشی!» صدای مادرم بود. حساسیتها دست از سرم برنمیدارند و فقط مادر حواسش به همه جا هست.
به علاوهی فهرستی از برنامههای انجام نشده که در مقابلم است و باید فوری انجام دهم، میلاد تماس میگیرد:
-یه هِدِر میخوام واسه سایت فلان، زحمت طراحیشو میکشی؟!
- میلادجان! من خیلی وقته طراحی نمیکنم چرا به میثاق نمیگی؟
- گفتم. قرار شده تا پنج روز دیگه آماده کنه ولی فعلا کار چند ساعته میخوام.
خب این را برخلاف میل باطنیام قبول میکنم اما تماس بعدی صابر است:
- پنجشنبه و جمعه چیکارهای؟ اردو جهادی میری؟!
اگر من قبول نکنم، میل باطنیام دیوانهام میکند! باید برای اولین بار تجربهی خوبی باشد. در همین گیر و دار، عکسهای اربعین پارسال را مرور میکنم. اصلا معلوم نیست امسال هم قسمتم میشود یا نه!
::
::
پ.ن:
زحمت عکسو خودم کشیدم! کاروان پیاده نجف تا کربلا- اربعین 91
::
روبهروی حضرت عباس علیهالسلام شرمندگی در وجودم غوغا میکرد. او سرباز ِ امام ِ زمانش بود و من هم خودم را سرباز ِ امام ِ زمانم نامیدهام... هر دو کمر امام را شکستهایم؛ او با شهادتش و من با کارهایم... .
::
پ.ن:
+ شرایط برای عکس گرفتن خوب نبود. همین قدر از دستم برمیومد.
عید ِ غدیر که رفتیم مشهد، روی دیوار حسینیه زده بودیم: «زائر مشهد الرّضا، مسافر ِ کرب و بلا» بعضی ها پرسیدند: «یعنی چی؟!» یادم نیست در جوابشان چه گفتم ولی الان صد در صد می دانم که وقتی پنجره فولاد قسمتم شد از همان جا به ضریح سلطان خیره شدم و از ایشان خواستم که بی لیاقتی ام را نادیده بگیرد و برات سفرم را امضا کند. وقتی پنجره را رها کردم و خواستم برگردم، نیم نگاهی کردم و گفتم: جسارتا خرج سفر هم با خودتان!
قباله ی دلم را به نام تو زدم
اسمش را گذاشتم هیئت الزّینب
تأسیس: اربعین 1433 هـ.ق