دیروز دکتر گفت: «با این حالت، مسافرت هم میخوای بری؟!» و شاید هر چه از دستش برمیآمد نوشت: سرم، پنیسیلین، بکمپلکس و...
برای درمان کامل علاوه بر استفاده داروها معمولا باید دورهی سرماخودگی هم تمام شود اما خودم بهتر میدانم که نه فقط مریض، این روزها مریضتر شدهام. دردهایم چند وقتی هست صدایشان درآمده و دکتر فقط عفونت گلویم را میبیند و از عفونت روحم و دردهای آن بیخبر است! دردی که دورهاش هر سال در مشهد تمام میشود؛ دردی که دلتنگی، پای ثابت آن است.
از اینکه بگویم بعضی از همین حرفها و رفتارهایم ادا اطوار است خجالت نمیکشم! چون وقتی دیگران نمیتوانند همه دردهایم را ببینند مجبورم پیازداغش را زیاد کنم. اگر بخواهم بیشتر خودم را تحویل بگیرم باید مثال کبوتری را بزنم که حال پرواز ندارد و اگر هر لحظه بمیرد کسی تعجب نمیکند اما وقتی همان کبوتر را میبرند و در صحن حرم رضوی ولش میکنند، جان دوباره میگیرد و جوری پرواز میکند انگار تازه متولد شده است... (غافل از اینکه کبوتر بعد از تولد تا چندوقت اصلا نمیتواند پرواز کند!)
راستش را بخواهید دلتنگ صحن انقلابم، دلتنگ نقارهام، دلتنگ هوای حرمم! بگذار خرده بگیرند که من شما را نشناخته فقط دلخوش به گنبد و گلدستهام. اصلا من هرسال برنامهریزی میکنم ساعتی زیارت بروم که بتوانم دستانم را به ضریح برسانم. اصلا من عاشق کبوترهای حرم شدهام، کبوترهای حرم «شما»، ضریح «شما»، صحن و سرای «شما» و چقدر بیارزشند همهی اینها منهای «شما»!
با خودم فکر میکنم الان، اولِ نوشتهام را تغییر بدهم و بهجای درد و درمان بنویسم «دلم، کبوتر جلد حرم شماست، هرجا ولش کنی خودش را با کله به حرم میرساند» ولی بلافاصله تا میخواهم آب دهانم را قورت بدهم اجزای صورتم از درد در یک نقطه جمع میشود و از بازنویسی منصرفم میکند!!
::
::
* شعر عنوان از سیدحمیدرضا برقعی
+ عکسشونو که گرفتم قرار شد پیغامشون رو هم برسونم مشهد، کبوترهای «بقیع» رو میگم! پیغامشون این بود:
«به امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت؟!»