میگفت: با هر زحمتی بود دستهام رو به ضریح رسوندم و زیارت کردم. خسته و مونده اومدم زیرزمین حرم، یه گوشه واسه خودم نشستم. چشمم افتاد به دوتا بچه 10، 12 سالهای که روی ویلچر نشسته بودن. یکیشون معلوم بود پاهاش کوتاه و بلنده. اون یکی هم یه دستش فقط تا آرنج بود و احتمالا پاهاش مشکل داشت؛ خیلی معصوم بودن. یه لحظه حس کردم امام رضا علیهالسّلام پیششون نشسته و داره با محبت پدرانه دستی رو سرشون میکشه. این حس رو به چشم نمیتونستم ببینم اما باورش کردم؛ باوری که چند لحظه پیش وقتی پنجرههای ضریح، تو دستم بود بهش نرسیده بودم!
::
::
صَلَّیَ أللهُ علیکَ یا أباألحَسَن یا عَلیَّ بنَ مُوسَی ألرِّضــا. . .