بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

دیرم شده بود و باید سریع می‌رسیدم. جلوی اولین تاکسی دست تکان دادم و سوار شدم. نمی‌دانم چه حکمتی است که وقتی دیرم می‌شود انگار چراغ قرمز، ترافیک و راننده، دست به یکی می‌کنند تا من دیرتر به مقصد برسم. این بار راننده‌ی تاکسی گرم صحبت با مسافران بود و از وضعیت بد اقتصادی گله داشت. گاهی هم به پزشکان بد و بی‌راه می‌گفت که این‌ها همه‌شان دزدند و راضی به حق خودشان نیستند و فکر وضع مریض بیچاره را نمی‌کنند... . من هم که پُر از استرس ِ دیر رسیدن بودم حالی برای هم‌کلامی با راننده نداشتم. به محض این که رسیدیم کرایه را دادم و پیاده شدم. بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم کرایه 400تومانی مسیر را 500تومان حساب کرده، نگاهی به راننده کردم و گفتم: «مگه کرایه، 400تومن نیست؟!» گفت: «چی؟ 400؟ بعضیا تا 600تومن هم میگیرن.» داشت دیر می‌شد، بی‌خیال شدم و سریع خودم را به مطب دکتر رساندم. نوبت دندان‌پزشکی داشتم. با آن که حدودا 15دقیقه‌ای دیر رسیدم برخلاف تصورم هنوز دکتر نیامده بود. فکر می‌کنم یک ساعت شاید هم بیشتر طول کشید تا دکتر بیاید. دندان من را که درست می‌کرد یکی از دوستان قدیمی‌اش وارد اتاق شد و چند دقیقه‌ای کوتاه با هم خوش و بش کردند. در همان چند دقیقه از وضعیت بد اقتصادی گله کردند و جناب دکتر چند تا فحش مؤدبانه نثار مسئولین کشور کرد و از بی عرضه‌گی آن‌ها گفت. شاید اگر دستش در دهانم نبود همان‌جا جواب‌شان را می‌دادم اما حیف! کارم که تمام شد رفتم که با منشی حساب کنم. مبلغی که منشی گفت رسما 20هزارتومان بالای نرخ تعرفه بود. بی‌حسی دندان و دهانم داشت کلافه‌ام می‌کرد. بدون چانه زدن حساب کردم و از مطب آمدم بیرون. از این‌که می‌توانستم بدون عجله و راحت قدم بزنم حس خوبی داشتم. جلوی اولین کیوسک روزنامه‌فروشی ایستادم و صفحه روزنامه‌ها را مرور کردم. یکی از مسئولین: «اگر جارو هم توزیع شود مردم می‌آیند و صف می‌ایستند!» حالم از این همه توهین‌ داشت به هم می‌خورد. اسم مسئول را در ذهنم مرور کردم. او هم یک زمانی از موافقان حقوق مادام‌العمر نمایندگان مجلس بود!

::

پ.ن:

+ بدیهی است که در هر قشر و لباسی آدم‌های سالم و ناسالم پیدا می‌شوند پس نباید درباره همه یک جور قضاوت کنیم!

بی تعارف
خلوت یوسف و زلیخا، خلوت عاشق و عاشق بود؛
زلیخا، عاشق یوسف و یوسف، عاشق خدای خودش!
.
.
بی تعارف
در ادامه‌ی پست فرصت قضاوت (+) :
نوع پوشش و ظاهر آدم‌ها می‌تواند بیان‌گر شخصیت و افکارشان باشد همان‌طور که ما در زندگی روزمره خودمان هم بنای تشخیص را ظاهر افراد قرار می‌دهیم مثلا دیده‌ام افرادی را که برای پرسیدن یک چیز ساده مثل آدرس بین جمعی که یک جا ایستاده بودند نگاه کردند کدامشان قیافه مذهبی‌تری دارد که از او سوال کنند یا برای خودم پیش آمده که وقتی در جاده منتظر ماشین بودم طرف، گذری سوارم کرده و گفته هر وقت این مسیر را می‌رود یک نفر را هم سوار می‌کند که تنها نباشد و ملاکش برای سوار کردن آن یک نفر، ظاهر فرد است. -همچین ظاهر گول زننده‌ای دارم من!- خب این آدم‌ها را نمی‌توان به‌خاطر نوع قضاوت‌شان سرزنش کرد اما حواس‌مان باشد برای قضاوت کردن باید به عمل هر فرد نگاه کرد چه بسا آدم‌هایی که ظاهر موجهی دارند ولی عمل‌شان، خلاف دین و معیارهای اسلامی است به قول شاعر: تن آدمی شریف است به جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت...
از طرفی آدم‌های زیادی را دور و برم می‌شناسم که مومن هستند و پای‌بند به دستورات دینی اما به‌خاطر یک سری مسائل تربیتی یا فضای حاکم در خانواده و یا پیروی اشتباه از مد، ظاهری که برای خودشان انتخاب می‌کنند ظاهر دین‌پسندی نیست و خیلی از آن‌ها شنیده‌ام که صرفا طرف‌دار زیبایی هستند و دین را برای مسائل شخصی خودشان می‌خواهند ولی خواسته و ناخواسته دیگران را در تشخیص به اشتباه می‌اندازند. هم این افراد باید توجه داشته باشند که نمی‌توانند کسی را به‌ دلیل قضاوت اشتباه محکوم کنند - چون همان‌طور که گفته شد ظاهر آدم‌ها می‌تواند بیان‌گر شخصیت‌شان باشد و حتی شاید این قضاوت فقط در فکر و نیت افراد اتفاق بی‌افتد و هیچ جایی ابراز نشود - و هم این‌که ما باید توجه کنیم صرفا به‌خاطر پوشش و ظاهر نامناسب آدم‌ها در موردشان قضاوت نکنیم و باید این فرصت را به خودمان بدهیم که افراد را مطابق عمل‌شان بسنجیم.
::
پ.ن:
+ البته همه‌ی این حرفا مربوط به زمانیه که قضاوت در مورد آدما به ما مربوط می‌شه وگرنه تا سعی داریم نباید در مورد دیگران قضاوت و هر طور که دل‌مون خواست در موردشون حکم صادر کنیم!
+ (+)
+ مورد داشتیم تو فتنه سال 88، منافقا یه نفری رو که اصلا دخالتی در قضایا نداشته و فقط به جرم این که ریش داشته گرفتن و تا میخورده زدن!
بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

از صبح پنجشنبه که با آن اتوبوس فکسنی تا مهران رفتیم و گرفتاری‌های دوباره مرز مهران و شام ساعت 3:30 صبح ِ بین ِ راه و تب و لرز و سرفه‌های پشت سرهم بچه‌ها و سرمای زیر صفر ِ نماز صبح ِ همدان و البته طعم دبش دعای ندبه داخل اتوبوس تا ظهر جمعه که با استقبال خانواده‌ها رسیدیم رشت، همه‌اش انگار یک لحظه بود، یک آن بود که گذشت و ما به خودمان آمدیم دیدیم همان جای اول هستیم. دستمان از حرم کوتاه است و دل‌مان تنگِ شش‌گوشه. اصلا انگار همه‌ی این 10 روز یک رویا بود؛ رویای زیبایی که همه بچه‌های هیئت‌مان آرزویش را دارند. فقط همین‌قدر می‌دانم که برگشتیم جای اولِ اولِ خودمان، مگر نفرمود امام صادق علیه‌السّلام به حسین‌بن‌ثُوَیر:

- اى حسین! کسى که از منزلش بیرون آید و قصدش زیارت قبر حضرت حسین بن علی (علیهماالسلام) باشد. اگر پیاده رود، خداوند منّان به هر قدمى که برمى‏‌دارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو مى‏‌فرماید. تا زمانى که به حائر برسد و پس از رسیدن به آن مکان شریف حق تبارک و تعالى او را از رستگاران قرار مى‏‌دهد، تا وقتى که مراسم و اعمال زیارت را به پایان برساند که در این هنگام او را از فائزین محسوب مى‏‌فرماید، تا زمانى که اراده مراجعت نماید در این وقت فرشته‏‌اى نزد او آمده و مى‏‌گوید: رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) به تو سلام می‌رساند و خطاب به تو مى‌فرماید: از ابتداء عمل را شروع کن، تمام گناهان گذشته‌ات آمرزیده شد.

(کامل الزیارات ص132)

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

آری، کربلا بهشت است و انگار تقدیر خداست که ورود به این بهشت برای کسی محدودیت نداشته باشد؛ عالم و جاهل، مسلمان و غیر مسلمان. انگار خدا می‌خواهد حجت را بر همه تمام کند که بهشت هم نشان‌مان داده و دیگر بهانه‌ای باقی نگذاشته است. همین که خودم آن‌جا بودم برای اثبات این ادعا کافی است و این‌که با چشمان خودم دیدم جهالت تا کجاها پیش رفته. دیدم کسانی را که در جهل مرکب‌شان و به خیال ثواب بیشتر، سینه‌خیز در بین الحرمین می‌لولیدند! و صورت بر زمین می‌کشیدند. جالب‌تر اینکه گاهی افرادی در لباس روحانیت، همراهی و تاییدشان می‌کردند. چندین بار حاج‌حسن، حاجی صفرنژاد و دوستان دیگر را دیدم که دل‌سوزانه با آن‌ها صحبت می‌کنند تا شاید قانع شوند. اما جواب می‌شنیدند که فلان مرجع و فلان سید کار ما را تایید می‌کند. و البته که آن مرجع مطمئنا چنین کار جاهلانه‌ای را تایید نمی‌کند و آن سید هم نفسش از جای گرم بلند می‌شود و افکار غلطش را با پوند و دلار غربی‌ها به جهان عرضه می‌کند. آخرِ کاری هم ما را و مراجع‌مان را با صدای بلند لعن می‌کردند!

::

سینه خیز ممنوع!

::

راهپیمایی 20 میلیون نفری شیعیان به مناسبت اربعین حسینی همان‌طور که مورد توجه شیعیان دنیاست قطعا مورد توجه دشمنان و کینه‌داران از اهل‌بیت هم قرار گرفته است. نتیجه‌اش هم هزینه‌های عیانی است که دشمنان پرداخت می‌کنند تا درون شیعه، فرقه‌سازی کنند و مذاهب اسلامی را به جان هم بیاندازند. باید پرسید از غافلانی که با لعن کردن و قمه‌زنی موجب تضعیف دنیای اسلام می‌شوند و با تحریک تکفیری‌ها و بهانه دادن دست آن‌ها، خون شیعه برای خود خریداری می‌کنند، آیا کمی هم به دل امام زمان فکر می‌کنند؟! آیا به روز حساب هم اعتقادی دارند؟! اگر خدای نکرده و به فرض بعید گروه‌های تکفیری امثال داعش، سال‌های بعد بتوانند مسیر پیاده‌روی کربلا را ناامن کنند، آیا این‌ها می‌خواهند در مقابل‌شان ایستادگی و امنیت را برقرار کنند؟! (+) و البته باید از خودمان بپرسیم برای پیش‌گیری و مهار این انحرافات که اکثرا از ایرانی‌ها سر می‌زند کسی هم خودش را مسئول می داند؟!

::

پ.ن:

+ دیدن این تصویر (+) و این ویدیوها (+)، (+) رو به شدت پیشنهاد می‌کنم!

بی تعارف

تا زنان مصری دست خود را نبریدند، دل زلیخا آرام نگرفت.

خودش هم می‌دانست اشتباه کرده

اما می‌خواست به همه بفهماند ارزشش را داشت!

::

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

وقتی به آن‌جا می‌رسی با جان و دل می‌فهمی که چرا پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود: کربلا بخشی از بهشت است. احساس راحتی می‌کنی. انگار تمام عمر از خانه‌ات دور بودی و حالا برگشتی. راست گفتند هیچ جا خانه‌ی خودِ آدم نمی‌شود! و خانه مادری همه ما کربلاست...

::

حرم ارباب

::

راستش نتوانستم بنویسم از خیمه‌گاه، تلّ زینبیه، قتلگاه و شش‌گوشه. اصلا تعابیر کم می‌آورند. آن‌جا هم نیاز نیست روضه‌هایی را که شنیدی مرور کنی تا گریه‌ات بگیرد! همین که بلندی تلّ زینبیه را ببینی دلت می‌گیرد، ضریح شش‌گوشه را ببینی اشکت سرازیر می‌شود. این‌ها خودشان روضه‌خوان هستند و خوشا به حال آن‌هایی که نسبت به حضرت ارباب معرفت دارند و عارفانه و عاشقانه ایشان را زیارت می‌کنند. خوشا به حال آن‌هایی که فقط امام شهید را زائر نیستند بلکه امام زنده و عصر خود را هم می‌شناسند و یاری‌اش می‌کنند.

ظهر اربعین داخل چادرمان زیارت اربعین خواندیم. جمع قشنگی بود، وقتی رسیدم که سخنرانی حاجی سمیعی تمام شده بود و آقامحسن کاشفی داشت زیارت را شروع می‌کرد. هنوز سرپا بودم که صابر، کاغذ کوچکی دستم داد و گفت: «اینو بده به آقامحسن.» نگاه کردم دیدم اسامی شهیدان نریمان مژدهی و محمدمهدی مقدم و همچنین رضا عباسی را نوشته و خواسته یادشان کنیم. آقامحسن هم قبل از شروع زیارت، اسم‌شان را آورد. اصلا رفیق به درد همین روزها می‌خورد. یعنی حالا که همه جمعند جای شما حسابی خالی است. یعنی ما در کربلا یادتان کردیم شما هم دست‌مان را بگیرید. یعنی رفاقت ما محکم‌تر از این حرف‌هاست که مرگ بخواهد به آن پایان بدهد. یعنی... .

::

کربلایی محسن کاشفی

::

چادرهای‌مان پشت هتل ضیوف الباقر ‌علیه‌السّلام بود. ناهار و شام را تا روز اربعین از موکب‌ها تهیه می‌کردیم. فردای اربعین تقریبا همه موکب‌ها جمع کردند و چهره شهر به کلی عوض شد. باید صبح پنجشنبه برمی‌گشتیم به طرف مرز. حسابی حال‌مان گرفته بود که چرا نمی‌توانیم شب جمعه کربلا بمانیم. هرچه‌قدر حاجی مهدوی توضیح داد که زیارت حضرت را در روزهای دیگر دست‌کم نگیرید اما هنوز خیلی‌ها ناراحت بودند.

::

پ.ن:

+ نه اینکه حرف گفتنی نداشته باشم ولی قلمم نچرخید تا از دسته عزاداری‌مون بنویسم. بعدش که اینجا رو خوندم دیدم زیبا و کافی نوشته شده. دست آقای رحمانی که مسئول فرهنگی قافله هم بودن درد نکنه!

بی تعارف


إنّ الشّاهد هُوَ الحاکم
، همین!

::

پ.ن: (!)

+ یه دوره‌ای شرکت کرده بودم که یادم نیست چه دوره‌ای بود فقط یادمه باید شرکت می‌کردمش ولی یادم نمیاد چرا! یه کلاسی توی این دوره بود یادم نیست عنوان کلاس چی بود. یه استاد خوبی هم داشت که هرچی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد! نمی‌دونم چند جلسه از کلاس گذشته بود، در هر صورت من اولین جلسه‌ام بود که شرکت می‌کردم. یه کلاس کوچیک که همه روی زمین نشسته بودیم. استاد که اومد تازه فهمیدم آخرین جلسه است و می‌خواد امتحان بگیره! چند بار خواستم پاشم برم بیرون ولی گفتم حالا که دور هم نشستیم إن‌شاالله بچه‌ها واسطه‌ی فیوضات الهی میشن و منم بی نصیب نمی‌مونم. خداییش از بس جا تنگ بود چشم می‌چرخوندیم فقط برگه‌ی نفرات بغلی رو می‌دیدیم! خلاصه، استاد بعد از این‌که برگه‌های امتحانی رو داد، ماژیکو برداشت و  وسط تخته سفید نوشت: «إنّ الشّاهد هو الحاکم» و همین‌طور که ما  از سنگینی این ضربه‌ شوکه شده بودیم، از کلاس بیرون رفت. خبری از بیرون کلاس نداشتم ولی می‌تونم حدس بزنم اون بیرون یه افقی بود که استاد داشت آروم آروم توش محو می‌شد!

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

شب دوم هم اوایل شب استراحتی کوتاهی کردیم و 12 شب دوباره راه افتادیم. مسیر خلوت و واقعا سرد بود، زائران و موکب‌ها همگی در حال استراحت بودند به جز یکی دو تا موکب که انگار بیدار مانده بودند از ما پذیرایی کنند؛ چای یا نسکافه‌ی گرم با کیک و خرما در آن سرما واقعا می‌چسبید! تا آن لحظه، روحانیِ کاروان که حاجی قربانی بود، علیرضا که اکو‌همراه را داشت، معین که لباس هلال‌احمر را پوشیده بود و جعبه کمک‌های اولیه را داشت، سیدجلیل که پادرد گرفته بود و حاجی عارف که همراهش بود و پرچم اصلی اتوبوس 6 را، گم کرده بودیم البته بهتر است بگویم آن‌ها ما را گم کرده بودند!

نماز صبح روز سوم را رسیدیم جایی که قرار بود کاروان‌ها به هم ملحق شوند و تا ظهر استراحت کردیم و بعد از نماز و ناهار، مسیر را ادامه دادیم تا غروب در کربلا باشیم... . آدم‌ها مثل رود خروشان و سیل جمعیتی که از کوه‌های نجف و از محضر مبارک امیرالمؤمنین جوشیده و جاری شده، با تمام قدرت به سمت دریای غریب کربلا حرکت می‌کردند. انگار مردم راه نجاتی را از گرفتاری و گناهان دنیا پیدا کرده باشند و حالا هم می‌خواهند به هر قیمتی که شده به مقصدِ این راه برسند و چنگ بزنند به طنابی که می‌خواهد از مرداب زندگی‌ نجات‌شان بدهد.

چشمم که به گنبد و گلدسته حضرت ساقی افتاد، مثل همیشه دلم گرفت. آدم باورش نمی‌شود آن‌جاست، می‌خواهد زودتر برسد تا از نزدیک ببیند و باور کند. رسیدیم نزدیک حرم حضرت عباس علیه‌السّلام؛ جمع شدیم تا حاج حسن برای‌مان زیارت‌نامه بخواند. حالی وصف‌نشدنی بود واقعا. پرچم که بالا گرفته می‌شد، بیشتر شرمنده‌ی حضرت علمدار می‌شدیم... .

::

نگاه اول...

+ نیاز نیست بگم عکاس،  آقا میثاق هستن دیگه!

::

نزدیک غروب بود و باید زودتر چادرهای اسکان را پیدا می‌کردیم. سلامی تقدیم حضرت ارباب کردیم و به طرف باب‌بغداد رفتیم. از بین‌الحرمین تا محل اسکان حدود 2 کیلومتر راه بود که باید پیاده می‎‌رفتیم. شاید به جرئت بتوانم بگویم این 2 کیلومتر سخت‌تر از 85 کیلومتری بود که آمده بودیم. آدم دلش نمی‌آمد حالا که رسیده، فاصله بگیرد. انگیزه‌ای برای رفتن نداشتیم ولی باید می‌رفتیم.

بی تعارف

ساعت پنج دقیقه بامداد 22 بهمن 1392 است. هرچند که خیلی خسته‌ام اما فکرها اجازه خوابیدن نمی‌دهند. انگار تنها راه آرام گرفتنم نوشتن است اما از خودم سوال می‌کنم: «برای کی میخوای بنویسی؟ الان که همه خوابیدن و فردا صبح هم هر کس سرنوشت کشورش براش مهمه میره راهپیمایی و الباقی مثل همیشه به زندگی خودشون ادامه میدن!» اما این اشکال، از انگیزه‌هایم برای نوشتن کم نمی‌کند چون مدت‌هاست به درست یا به غلط جوری می‌نویسم که انگار قرار نیست مخاطبی داشته باشم. خودم پست‌هایم را چندین بار می‌خوانم و بعضا انتقاد می‌کنم و از اساس زیر سوال می‌برم‌شان و یا حتی پیش آمده تحت تاثیر مطلبی قرار گرفتم! فقط می‌دانم الان باید بنویسم...

::

اگر بخواهیم جنایات آمریکا را فقط در سه محور ترور، جنگ و تهاجم فرهنگی بررسی و از پرداختن موردی به باقی دشمنی‌هایش صرف نظر کنیم، می‌بینیم که از روزهای شروع انقلاب، نتیجه ترور، حدود 17هزار شهید بوده است که نه تنها از استحکام اعتقادی مردم کم نکرد بلکه به آن افزود. در هشت سال جنگ تحمیلی هم با شهادت حدود 213 هزار نفر، یک وجب از خاک کشورمان را به بیگانه نبخشیدیم و در برابر هزارها میلیارد پولی که صرفا با موضوع مبارزه فرهنگی علیه کشور عزیزمان هزینه شده است، مقاومت کرده‌ایم. و امروز در حالی که دشمن، هم دست به ترور می‌زند، هم تهدید به گزینه‌ نظامی می‌کند و هم بیشتر از قبل جنگ رسانه‌ای و فرهنگی‌اش را تقویت کرده، مواجه می‌شود با جمعیت عظیمی که می‌آیند و در جشن پیروزی انقلاب‌ اسلامی ایران عزیز شرکت می‌کنند و شعار مرگ بر آمریکا می‌دهند.

باید ایران و مردمانش را باور کنیم؛ مردمی که اگرچه جدیدترین فیلم‌های مستهجن هالیوودی را به خوردشان بدهند و روزی 2 بار تکرار چند ضلعی عشقی عفت و جمیل را ببینند باز هم در جشنواره فجر و در میان تقدیر و تشکر از هنرمندان فیلم‌فارسی(!)، پای تماشای «چ»، «شیار143» و «معراجی‌ها» می‌نشینند و اشک می‌ریزند چون می‌دانند جوان از دست دادن یعنی چه؟! چون سر خاک و ناموس‌شان بدجور غیرتی هستند. چون قدر سایه پدر را می‌دانند و هر لحظه به آرمیتا و علیرضا فکر می‌کنند.

::

خوابم گرفته اما دوست ندارم بخوابم؛ نمی‌دانم سربازان وطن‌مان که الان اسیر دست تروریست‌های ملعون هستند اجازه دارند بخوابند یا نه! دشمن به ناتوانی‌اش در مقابل ما اقرار کرده و طبیعی است که وقتی با تمام تجهیزاتش از سردارهای سپاه ایران مثل سگ می‌ترسد با اسیر کردن سربازهای‌مان سرمست و خوش‌حال باشند. دشمن باور دارد با «مقاومت» ما شکست‌شان قطعی است و ای کاش همه مسئولین ما این باور را داشته باشند!

::

سربازان ایرانی را آزاد کنید!

::

پ.ن:

+ این عکسو با برچسب FreeIraniansoldiers# به اشتراک بذارید لطفا.

+ مرگا به من که با پر طاووس عالمی/ یک موی گربه وطنم را عوض کنم... ناصر فیض

بی تعارف