جمعه 24خرداد 92 ساعت 10صبح:
حدودا 12نفر جمع شدیم و رفتیم تا رأیمان را در صندوق مرکزی شهر بیاندازیم. جایی که دوربینهای صدا و سیما بودند و مصاحبه میگرفتند و پخش زنده بود و میتوانستیم خودی نشان دهیم اما ما که برای اینها نرفته بودیم(!)، رفتیم تا صفهای منتهی به صندوقی را شلوغ کنیم که یک جورایی نماد شهرمان است و حتما چندین و چند بار در اخبار و رسانه های مختلف نشان داده میشود و بدیهی است که ما برای ناامید کردن دشمن از هیچ کاری دریغ نمیکنیم!
هوا گرم بود و آفتاب مستقیم میزد در صف شلوغ مردمی که شناسنامه به دست، پشت سر هم ایستاده بودند. مردمی با رأیهای متفاوت اما مصمّم و آرام در یک مسیر؛ مسیر اعلام اعتماد به نظام اسلامی ایران.
«چند دقیقه ای گذشت که پژویی آمد و امام جمعه موقت شهرمان از آن پیاده شد. در صف زمزمهای شد؛ انگار آنهایی که می شناختندشان داشتند به بقیه معرفی میکردند. دو سه نفر از جوانها که ته صف بودند بیخیال صف شدند و خودشان را رساندند به حاج آقا و شروع به سلام و علیک و احوال پرسی کردند. حاج آقا هم با لبخندی که همیشه روی صورتش بود تحویلشان گرفت. حالا به جای اینکه نگاههای مردم به طرف اول صف باشد، چشمهایشان حاج آقا را نشانه گرفته بود. امام جمعه محترم هم دستی به سمت مردم تکان داد و همینطور سلام و علیک گویان به طرف ته صف حرکت کرد. بعضیها خیلی خدمت حاج آقا ارادت داشتند و به گرمی به استقبالشان رفتند. همین که حاج آقا جای خودش را در صف پیدا کرد نفر جلویی با ادب خاصی جای خودش را به ایشان داد و رفت عقب ایستاد. حاج آقا هم که اولش قبول نمیکرد با کلی اصرار مجبور شد قبول کند. همین طور نفر بعدی و نفرهای بعد نگذاشتند که امام جمعه موقت، در صف منتظر بماند و در چشم به هم زدنی حاج آقا را فرستادند پای صندوق. عرق روی پیشانی حاج آقا و سرخی صورتش نشان از خجالتزدگی داشت که همراه با لبخند همیشگیاش دیدنی شده بود. بعد از رای دادن هم کلی از مردم تشکر کرد و چند دقیقهای ماند تا جواب سوال پیرمردی را بدهد. تا دم ماشین هم همان جوانهای اولی، حاج آقا را همراهی کردند. شاید نیم ساعتی طول کشید تا حاج آقا سوار ماشینش شد و رفت.» *
خیلی برایم جالب بود جایگاهی که عالِم شهرمان میان مردم دارد و رابطه ای که در کمتر جایی دیده میشود. درسی که آن روز گرفتم را شاید تا آخر عمرم فراموش نکنم؛ نظام اسلامی به خوبی توانسته اعتماد مردم را جلب کند و ما موظف به تقویت و ادامه ی این راهیم نه تضعیف آن!
::
::
پ.ن:
+ اما حقیقت این خاطره جور دیگری است، اگر راستش را بخواهید می توانید بند پایین را جایگزین بند ستارهدار بالا کنید! :
* «چند دقیقه ای گذشت که بنز سفید مدل جدیدی(!) آمد و نگاه مردم را به خودش جلب کرد. امام جمعه موقت که قبلا تعریف مقام علمیاش را از دوستان شنیده بودم همراه با محافظ و راننده پیاده شدند و به طرف ساختمان شهرداری و صندوق رای حرکت کردند. بدون کوچکترین توجهی به مردم و صفی که بیرون ساختمان بود، با اخم خاصی داخل رفتند و رأی دادند. مردم هم برایشان اهمیتی نداشت چه کسی آمده و چرا به صف توجهی نکرده! کار حضرات که تمام شد باز هم بدون این که نگاهی به این طرف و آن طرف کنند مانند آدمی که چشم از حرام میپوشاند برگشتند و سوار بنز سفیدشان شدند و رفتند.»
+ دانلود «شناسنامه» کاری از حامد زمانی: صوتی(mp3) و تصویری(wmv)
+ والعاقبة للمتّقین... .
هنوز پشیمون نیستم که تو وبلاگم شستمش...حالا بقیه هرچی بگن