خواستم بنویسم از ورود کریمه ی اهل بیت به قم، خواستم بنویسم از استقبال مردم، خواستم بنویسم از ناخوش احوالی و بی تابی ایشان برای زیارت برادر، خواستم بنویسم از رفتن و ماندگار شدنشان اما بگذار اعتراف کنم نشد!
راه می افتم به سوی حرم و چشم می دوزم به گنبد طلا. می آیم همان جای همیشگی می نشینم. گله ای نیست، سفارشی هایتان را خوانده ام مخصوصا غزلی را که به «رضاشرافت» سپرده بودیدش. میخواهم باز زمزمه اش کنم:
نه جسارت نمی کنم اما، گاه من را خطاب کن بانو/
چیزی از دیگران نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن بانو/
در کنار تو قطره ام اما، تو مرا رهسپار دریا کن/
در کنار تو ذره ام اما، تو مرا آفتاب کن بانو/
دل به هرسو که می رود بسته است دیگر از دست خویش هم خسته است/
دارد این گونه می رود از دست، آه قدری شتاب کن بانو/
به گمانم که خسته ای از من، خسته ای دل شکسته ای از من/
آه اگر که تو را می آزارد خب دلم را جواب کن بانو/
مانده ام بین رفتن و ماندن، رفتن و مبتلای غیر شدن/
ماندن و عاقبت به خیر شدن تو خودت انتخاب کن بانو/
منم و اشک و خواهشی دیگر، روز سخت شفاعت و محشر/
تو گنهکار اگر کم آوردی روی من هم حساب کن بانو!
+
بچه های هیئت، مجلس عزا گرفته اند.
گفتم اطلاع بدهم شاید شما هم بخواهید برای عرض تسلیت تشریف بیاورید:
هیئت عاشقان بقیع