بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۳۱ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

اگر اشتباه نکنم پرواز  EP 523 تهران- مشهد در حال طواف حرم امام رضا علیه السلام بود و من به گنبد طلا خیره شده بودم. باورم نمی شد امسال به این زودی بتوانم مشهد بروم. از قبل هم برنامه ای برای زیارت نداشتم. همه چیز سریع اتفاق افتاد و با دو نفر از دوستان راهی مشهد شدیم. خیلی زود رسیدیم. دستم را روی سینه گذاشته بودم و سلام می دادم. نگاهم به گنبد بود و هواپیمایی که داشت آسمان حرم را دور میزد. ما با قطار آماده بودیم؛ آن هم نه مستقیم از قم تا مشهد بلکه فقط توانسته بودیم بلیط تهران تا نیشابور را جور کنیم. با این که حدودا دو ساعت پیش از قطار پیاده شده بودیم اما هنوز صدای حرکت قطار روی ریل توی گوشم بود؛ ریل هایی که از زمان راه اندازی اولین خط لوکوموتیو در ایران هیچ تغییری نکرده اند. همان جا از امام رضا علیه السلام خواستم ...

بی تعارف

الان؛
مامان: واسه تعطیلات برنامه ریزی کنیم بریم مشهد، زیارت؟
بچّه ها: آخجون! اینطوری می تونیم سرزمین موج های آبی و باغ وحش هم بریم.
...
آقاجون: بچه ها! رفتید حرم، قبر شیخ ِ بهائی یادتون نره! همونی که تعریفشو براتون کرده بودم.

***

چند وقت دیگه؛
بچّه ها: مامان! مامان! واسه تعطیلات بریم شهر رویایی پدیده؟
مامان: آره! فکر خوبیه، اینطوری میتونیم بریم حرم امام رضا (ع)، یه زیارتی هم بکنیم.
...
(خدا رفتگان شما رو بیامرزه، آقاجون عمرشو داد به شما)

.......................................................

پی نوشت: با ساخت این چیزها مخالف نیستما ولی اگه به همین اندازه که چیزای حاشیه ای دارن تبلیغ میکنن، یه عده ای هم پیدا میشدن واسه معرفی علمایی که تو حرم ِ امام رضا (ع) دفن شدن یا لااقل واسه شناخت بیشتر خود ِ امام و ثواب و آداب زیارتشون تبلیغ می کردن، ثواب داشت بخدا!

بی تعارف
موقع رانندگی اگر پدرم کنارم بشینه، سر تا پا استرس میشم! از قضا چند وقت پیش که قرار بود دو نفری تا جایی بریم به اصرار پدرم، پشتِ فرمون نشستم. منم که بدم نمیومد خودی نشون بدم، چاله چوله های آسفالت رو مثل خودش رد می کردم با این تفاوت که چند بار نزدیک بود تصادف کنم! پدرم که خیلی سعی داشت چیزی نگه، بالاخره به حرف اومد و گفت: «عمری ازمون گذشت و تخصّصمون شد رد کردن چاله ها.» بعدش با یه حسّ ِ خاصّی تو مایه های دکتر شریعتی ادامه داد: « اگه شما جوونا میخواید توی این شهر موفق بشید باید به هر چاله ای که می رسید ترمز کنید وگرنه یه روزی میرسه که مثل ما دیگه کاری از دستتون برنمیاد!»

بی تعارف

چند وقت پیش خوابِ عجیب و غریبی دیدم؛ شبکه ی فارسی وان داشت برنامه های همیشگی اش را پخش می‌کرد اما این بار، پایین ِ تصویر، سمتِ راست نوشته بودند: «تهیه کننده: رابرت مُرداک» و عکسش را بالای اسمش گذاشته بودند. انگار اشکالی در سیستم فرستنده شان به وجود آمده بود اما وقتی شبکه های دیگر را نگاه کردم دیدم؛ نه! انگار خبرایی است. مثلا بی بی سیِ فارسی، زیرنویس می کرد: «ما قصدمان شانتاژ خبری علیه کشور ایران است و هر کاری از دستمان بربیایید برای سرنگونی نظام اسلامی انجام می دهیم». از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم. همه ی شبکه ها انگار همینطور شده بودند. تا دیروز کلی تحلیل می کردیم که این ها کارشان را بلدند و هدفشان مطرح کردن اسم و رسمشان نیست بلکه به نتیجه ی کار نگاه می کنند. هیچ وقت مقاصدشان را جار نمی زنند و با برنامه ریزی طولانی مدت به آن ها می رسند اما انگار به سرشان زده بود، پاک دیوانه شده بودند. البته این برای ما جای خوشحالی داشت که با این وضع دستشان برای همه رو می شد.

با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. «بیداری؟» پیامک داشتم. یکی از دوستان بود. باید برای پیگیری هزینه های همایشی که  ماهِ آینده داشتیم به ارشاد سری می زدیم. رفتیم ارشاد، برخلاف همیشه همه چیز خوب پیش رفت و قرار شد کمکمان کنند. (هرچند که کمکشان در حدّ یک دهم هزینه های مراسم هم نبود.) گفتند: « حتما باید در پوستر ها و همه ی تبلیغات مراسمتان و همچنین در تصویری که قرار است پشتِ سخنران قرار گیرد، آرم و اسمِ اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی را بیاورید.» قبول کردیم و رفتیم تا کارهای مربوط به آموزش و پرورش را هماهنگ کنیم. جالب اینجا بود که آموزش و پرورش هم در ازای کاری که قرار بود برایمان انجام دهد از ما خواست که آرم و اسم اداره شان در جای جایِ همایش وجود داشته باشد.

کارمان که تمام شد کنجکاوانه خودم را به جایی رساندم که بتوانم به شبکه های ماهواره ای نگاهی بیاندازم. زدم فارسی وان؛ خبری از اسم و عکس رابرت مُرداک نبود. بی بی سی هم زیرنویس عجیبی نداشت. شبکه های دیگر هم مثل سابق داشتند کارشان را می کردند و همچنان هدفشان مطرح کردن اسم و رسمشان نبود. فقط به دنبال نتیجه بودند.

+ تصویری از خوابم: (امیدوارم دوستان عزیز، منو بخاطر کیفیت بد ِ تصویر ببخشن، امکانات کافی نداشتم!!)

::

::

بی تعارف

بعد از اینکه کلی با خودم کَلَنجار رفتم، تصمیمم را گرفتم و با جسارت خاصّی به پدرم گفتم: «می‌خوام ازدواج کنم.» پدرم هم با لبخندی از رضایت و خونسردی گفت: «خب به سلامتی. دیگه داشت دیر می شد!» باورم نمی‌شد این‌قدر راحت با قضیه برخورد کند. نگاهم را از پدرم برنداشته بودم و خیلی دوست داشتنی داشتم به او نگاه می کردم تا اینکه خودش گفت: «چقدر به ازدواج فکر کردی؟ اصلا حواست هست که باید دوتا داشته باشی!» زدم زیر خنده و گفتم: «شوخی می‌کنید؟!»

- نه! خیلی‌ام جدی می‌گم.

- زیاد نیست؟!

- واسه محکم کاریه!

حرف‌هایش بوی شوخی می‌داد اما قیافه‌اش کاملا جدی بود. من هم که دیگر یخم آب شده بود، خیلی جدی گفتم: «خب، من یه نفر رو سراغ دارم.»

- این که عالیه! من هم یه نفر رو سراغ دارم. کارمنده.

- شاغله؟!

- ( با خنده‌ای شبیه به قهقهه: ) پس نه! می‌خواستی خونه‌دار باشه؟! ها ها! حالا اونی‌که تو سراغ داری چی‌کارست؟

-  نمی‌دونم. تا حالا فقط یکی دوبار دیدمش.

- این‌طوری می‌خوای ازدواج کنی؟ از کجا می‌دونی اون بهت اعتماد می‌کنه؟

من که از این طرز صحبت کردن پدرم کاملا گیج شده بودم، نمی‌دانستم باید چه بگویم. خودش ادامه داد: «ببین پسرم! آدم باید واقع بین باشه. تو که هنوز نمیدونی طرف چی‌کارست، چطور مطمئنی که میاد و ضمانتت رو می‌کنه؟»

- ضمانت؟ ضمانتِ چی بابا؟!

-  ضمانت وامت رو دیگه! وام ازدواج. مگه نگفتی می‌خوای ازدواج کنی؟ خب تو که پول درست و حسابی نداری؟ پس لااقل باید مطمئن باشی که بعد از ازدواج دو تا ضامن داری که بتونی وام ازدواجت رو به راحتی بگیری. ببین عزیزم! با باد هوا که نمی‌شه زندگی رو شروع کرد. هر وقت تونستی یه ضامن دیگه هم جور کنی بعدش بیا بهم بگو ببینیم کی چشمت رو گرفته که بریم خواستگاریش!

بی تعارف

گفتند که برای ازدواج حتماً باید خانه داشته باشی. گفتم: «چند؟»... .

دیدم خرید که هیچ، ای کاش پول اجاره اش را داشتم!

رفتم بهشت زهرا. گفتم: «خوش به حالتان! آرام در خانه تان جا گرفته اید. کاش می شد من هم... .»

اطلاعیه ای دیدم، تازه فهمیدم برای مُردن هم پولِ کافی ندارم!!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

اطلاعیه ی جدید دولت:

خانواده هایی که بدون دریافت یارانه هم می توانند زنده بمانند، هرچه سریعتر جهت اعلام انصرافشان به سایت زیر مراجعه نمایند:

www.refah-mord.ir

بی تعارف

پیشانی نوشت:

«انتخاب اصلح، یک تکلیف الهی است.»     مقام معظّم رهبری

پرواضح است که مردم ولایتمدار ایران عزیز، در روز 12 اسفند 90 حماسه ای دیگر خلق میکنند.



::

برگی از یادداشت‌های شخصی یک نماینده

برای دومین بار هم کاندیدای انتخابات مجلس شدم. عمر چه زود می‌گذرد! انگار همین دیروز بود تصمیم گرفتم نماینده شوم. تا به خودم آمدم، عدّه‌ای دور و برم را گرفته بودند و برایم برنامه‌ریزی می‌کردند. چه روزهایی خوبی بود. اولین عکسی که با ژست متفکرانه گرفتم همان زمان بود. کت و شلوار هم پوشیده بودم. کبری خیلی اصرار کرد تا با کت و شلوار روز عروسی‌مان، عکس انتخاباتی بگیرم. می‌گفت خوش یُمن است ولی دور و بری‌هایم می‌گفتند رنگ کت و شلوار باید یکی باشد تا رأیِ بیشتری بیاورم. چه مجالسی که نرفتم و چه سخنرانی‌ها که نکردم، عجب دورانی بود.

چه روزهای سختی گذشت تا تمام آرزوهایم عملی شد و

بی تعارف

شبکه ی یک، پارک ملّت

زوج جوانی به همراه خانواده هایشان مهمان برنامه بودند. بیشتر صحبت ها درباره ی این بود که این دو نفر چطور با هم آشنا شدند و ازدواج کردند. بحث به شرایطی رسید که پدر عروس برای ازدواج گذاشته بود.

پدر عروس [با افتخار]: من شرط کردم که چادرِ دخترم هرگز نباید از سرش برداشته شود.
همه سرهایشان را به نشانه ی تأیید و تحسین تکان می دهند. مجری که خود را شگفت زده نشان می دهد از ایشان توضیح می خواهد که چطور دست به چنین حرکت انقلابی ای زده اند؟! و پدر عروس توضیح می دهد... .
بعد از دقایقی مجری اعلام می کند که همکارانش کلیپی از زندگی این زوج جوان تهیّه کرده اند که می بینیم:

کلیپ: مرد جوان داخل اتاق خانه شان در حال کار با رایانه ی شخصی خود هستند که خانم جوان با یک لیوان چای وارد اتاق می شوند!!!!!!! البته یک لیوان چای اینقدر تعجب ندارد، شاهکار برنامه اینجا بود که عروس خانم نه با چادر مشکی، نه با چادر نماز، و نه با چادر سفید گل گل دارِ خانگی، بلکه با لباس دیگری غیر از چادر-هرچند پوشیده- جلوی دوربین حاضر شد. و...

نتیجه ی اخلاقی: اگر حضور در یک کلیپ چند دقیقه ای، آن هم مستند تا این حد تأثیرگذار است پس به بازیگران زن سینما باید بیشتر حق بدهیم!!

..................................................................

پـ .نـ :
گفت: واسه طنز نوشتن موضوع پیدا نمیشه.
گفتم: اتفاقا نظر من برعکسه. اصلا نیاز نیست زحمتی بکشی. فقط بشین پای تلویزیون، چیزهایی که جالب به نظرت می رسه نقل کن، همین! شیوه های طنزپردازی رو هم کلّهم بی خیال... .

بی تعارف


گفتم: چرا درسهاتو فقط شب امتحان می خونی؟

آقای ضرغامی جواب داد: خب مگه چه اشکالی داره؟

- مگه چه اشکالی داره؟! یعنی واقعاً نمی دونی؟

- نه! اشکالی نمی بینم. من که همه ی نمره هام بالاست. پس چه لزومی داره شیوه ی درس خوندنمو عوض کنم؟

- همینه دیگه! تو هدفت...

از خواب پریدم. تعجب کرده بودم از اینکه من چرا داشتم ایشون رو بازخواست می کردم! ظاهرا تأثیرات غذای سحر بود که زیاد خورده بودم. ساعت حدود 11 صبح از آخرین پنجشنبه ی ماه رمضان بود. شبکه سه داشت نماهنگ جدیدی از مقاومت فلسطین پخش می کرد. تموم که شد، تبلیغات شروع شد. زدم شبکه یک؛ جلسه ی تحلیلی با موضوع فلسطین. شبکه دو؛ فیلم سینمایی درباره ی فلسطین. شبکه چهار؛ مستندی از کشتار در فلسطین. شبکه خبر: اعلام مسیرهای راهپیمایی فردا... . زیرنویس: روز قدس گرامی باد...!!

بی تعارف

سرشماری و چند فایده ی مهم

1. کاهش مصرف موادّ مخدّر: که مهمترین فایده ی سرشماری است و آن آدم حساب کردن افرادی است که در جامعه اصطلاحاً آدم حسابشان نمی کنند!

2. کاهش سرعت افزایش جمعیت: سرشماری، فرصتی ایجاد می کند تا پدر خانواده های پرجمعیت از تعداد اعضای خانواده ی خود با خبر شود و انگیزه هایش برای افزایش جمعیت، کاهش یابد.

3. کاهش کم توجهی به بیکاری: کشف تعداد زیادی بیکار جهت انجام سرشماری که حتّی طبق تعریف سازمان بین المللی کار، دو ساعت هم در هفته کار ندارند.

4. کاهش مصرف مواد آرایشی: خانم هایی که هنوز خود را جوان می پندارند شاید بعد از ده سال متوجه سن بالای خود شوند.

5. کاهش آمار طلاق: یادآوری همسرانی که بعد از گذشت چند سال از ازدواجشان، تاریخ تولد یکدیگر را فراموش کرده اند.

و ...

البته افرادی که تا کنون سرشماری نشده اند، نگران نباشند. سرشماری آن ها به آخر پائیز موکول شد!!

بی تعارف