بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روضه» ثبت شده است

دیشب که علیرضا داشت مناجات می‌خواند شروع کرد روضه خواندن برای حضرت خدیجه و وصل کردش به روضه‌ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها. بچه‌ها هم داشتند زار زار گریه می‌کردند اما اشک من گوشه‌ی چشمم گره خورده بود و سرازیر نمی‌شد! تا آن لحظه شک داشتم ولی دیگر مطمئن شدم که زیارت مدینه حالم را عوض کرده است. تصاویر بقیع و مسجدالنبی پشت سرهم در ذهنم مرور می‌شد. شاید دنبال دلیلی می‌گردم که حال ناخوشم را توجیه کنم اما هنوز بعد از سفر، یک دل سیر در مجلس روضه، گریه نکرده‌ام... چند دقیقه پیش رفتم سراغ یادداشت‌های سفرم؛ به قسمتی رسیدم که نوشته بودم: «مدینه فقط همان مدینه‌ی روضه‌ها... اینجا خبری از مدینه نیست...» و من هم‌چنان از سفر فقط تعجب و حیرتش را یادگاری دارم!

::

پ.ن:

+ ولادت کریم آل عبا علیه‌السّلام مبارک...

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

وقتی به آن‌جا می‌رسی با جان و دل می‌فهمی که چرا پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمود: کربلا بخشی از بهشت است. احساس راحتی می‌کنی. انگار تمام عمر از خانه‌ات دور بودی و حالا برگشتی. راست گفتند هیچ جا خانه‌ی خودِ آدم نمی‌شود! و خانه مادری همه ما کربلاست...

::

حرم ارباب

::

راستش نتوانستم بنویسم از خیمه‌گاه، تلّ زینبیه، قتلگاه و شش‌گوشه. اصلا تعابیر کم می‌آورند. آن‌جا هم نیاز نیست روضه‌هایی را که شنیدی مرور کنی تا گریه‌ات بگیرد! همین که بلندی تلّ زینبیه را ببینی دلت می‌گیرد، ضریح شش‌گوشه را ببینی اشکت سرازیر می‌شود. این‌ها خودشان روضه‌خوان هستند و خوشا به حال آن‌هایی که نسبت به حضرت ارباب معرفت دارند و عارفانه و عاشقانه ایشان را زیارت می‌کنند. خوشا به حال آن‌هایی که فقط امام شهید را زائر نیستند بلکه امام زنده و عصر خود را هم می‌شناسند و یاری‌اش می‌کنند.

ظهر اربعین داخل چادرمان زیارت اربعین خواندیم. جمع قشنگی بود، وقتی رسیدم که سخنرانی حاجی سمیعی تمام شده بود و آقامحسن کاشفی داشت زیارت را شروع می‌کرد. هنوز سرپا بودم که صابر، کاغذ کوچکی دستم داد و گفت: «اینو بده به آقامحسن.» نگاه کردم دیدم اسامی شهیدان نریمان مژدهی و محمدمهدی مقدم و همچنین رضا عباسی را نوشته و خواسته یادشان کنیم. آقامحسن هم قبل از شروع زیارت، اسم‌شان را آورد. اصلا رفیق به درد همین روزها می‌خورد. یعنی حالا که همه جمعند جای شما حسابی خالی است. یعنی ما در کربلا یادتان کردیم شما هم دست‌مان را بگیرید. یعنی رفاقت ما محکم‌تر از این حرف‌هاست که مرگ بخواهد به آن پایان بدهد. یعنی... .

::

کربلایی محسن کاشفی

::

چادرهای‌مان پشت هتل ضیوف الباقر ‌علیه‌السّلام بود. ناهار و شام را تا روز اربعین از موکب‌ها تهیه می‌کردیم. فردای اربعین تقریبا همه موکب‌ها جمع کردند و چهره شهر به کلی عوض شد. باید صبح پنجشنبه برمی‌گشتیم به طرف مرز. حسابی حال‌مان گرفته بود که چرا نمی‌توانیم شب جمعه کربلا بمانیم. هرچه‌قدر حاجی مهدوی توضیح داد که زیارت حضرت را در روزهای دیگر دست‌کم نگیرید اما هنوز خیلی‌ها ناراحت بودند.

::

پ.ن:

+ نه اینکه حرف گفتنی نداشته باشم ولی قلمم نچرخید تا از دسته عزاداری‌مون بنویسم. بعدش که اینجا رو خوندم دیدم زیبا و کافی نوشته شده. دست آقای رحمانی که مسئول فرهنگی قافله هم بودن درد نکنه!

بی تعارف

دوشنبه 11 دی 91 ، نجف اشرف؛

نماز ظهر و عصر را در مسجد جامع فاطمة الزّهرا -سلام الله علیها- خواندیم و پیاده‌ راه افتادیم به سمت کعبه‌ی دل‌ها. قرار شد همان اولِ راه در مکانی که از قبل مشخص شده بود بمانیم و ناهار بخوریم. حدودا 700 نفر بودیم که قطعا زمان زیادی باید صرف ناهار می‌شد، از طرفی هم مسیر پُر از موکب‌هایی* بود که همه‌جوره پذیرایی می‌کردند، این دلایل با شوق زیادی که برای ادامه مسیر داشتیم کافی بود تا 20 و چند نفری قیدِ ناهار دسته‌جمعی را بزنیم و زودتر حرکت کنیم.

::

پیاده روی اربعین 91

::

هنوز 10 کیلومتر نرفته بودیم که پیرمردی با لباس عربی جلوی‌مان را گرفت و به خانه‌اش دعوت‌مان کرد. هرچند تا این‌جای مسیر از خجالت موکب‌ها درآمده بودیم اما نمی‌شد از یک ناهار مفصّل گذشت، واقعا حیف بود! پیرمرد از این‌که دعوتش را قبول کردیم حسابی خوشحال شده بود و سر از پا نمی‌شناخت. وقتی رسیدیم، فوری حمامش را گرم کرد تا اگر کسی خواست بتواند دوش بگیرد و جلوی چشمان تعجب‌زده‎ی ما اصرار داشت که جوراب بچه‌ها را از پای‌شان دربیاورد و بشوید. ما هم که شرمنده شده بودیم جوراب‌هایمان را در جیب‌مان گذاشتیم و صدایش را درنیاوردیم! بعد از چند دقیقه‌ که اثری از ناهار نبود و رد و بدل شدن کلمات دست و پا شکسته‌ی عربی و انگلیسی تازه فهمیدیم این بنده‌ی خدا دعوت‌مان کرده تا برای شام و خوابِ شب، مهمانش باشیم و فردا صبح حرکت کنیم. صاحب‌خانه هم متوجه شد ما نمی‌خواهیم شب را آن‌جا بمانیم و این تازه اول ماجرا بود! او منّت و خواهش می‌کرد و گاهی عصبانی می‌شد و لایُطلَق لایُطلَق می‌کرد و ما شکراً شکراً و عفواً عفواً می‌گفتیم. همه‌ی اعضای خانواده‌شان جمع شده بودند که رأی‌مان را بزنند تا بمانیم اما واقعا نمی‌شد باید حرکت می‌کردیم(+). حاج آقای مهدوی پیشنهاد داد تا آقاحسن جعفری روضه‌ای بخواند و مجلسی بگیریم تا هم ثوابش به صاحب‎‌خانه برسد و هم بتوانیم کمی از ناراحتی‌شان کم کنیم. و آقاحسن شروع کرد... (+) خدا خیرش بدهد.

::

پیاده روی اربعین 91

::

در مسیر همه‌اش حال و هوا همین بود. در اوج فضای شوخی و موقعیت‌های خنده‌دار، حرف، رفتار و حتی اشاره‌ای کافی بود تا اشک همه به راحتی روان شود، راحت‌تر از آن‌چه که فکرش را بکنید. آخرش هم پیرمردِ صاحب‌خانه از ناراحتی برای خداحافظی نیامد و ما رفتیم تا کربلا دعاگویش باشیم...

::

پیاده روی اربعین 91

::

پ.ن:

+ چقدر مهمون‌نواز بودن خوبه... عمه چرا به کربلا این همه دشمن آمده؟!

+ حالی برای نوشتن نبود اما من همچنان مدیون حضرت رقیه‌ام... (شهادتشان تسلیت.)

* موکب، همان هیئت خودمان است. عراقی‌ها در طول مسیر نجف تا کربلا ایستگاه‌صلواتی و چادر‌هایی راه می‌اندازند تا از زائران پذیرایی کنند که اصطلاحا به آن‌ها موکب هم می‌گویند.

بی تعارف


حالم دست خودم نیست.

امسالم، جور دیگری است.

اشک هایم دنبال بهانه می گردند و چه زود پیدا می کنند...

بغض ِ این دل اما وا نمی شود!

شاید بساط گریه مان را باید تو جور کنی... تو روضه بخوانی... .




+ یا این دل شکسته ما را صبور کن/ یا لاأقل به خاطر زینب ظهور کن.  جمعه اول محرم الحرام 1434


بی تعارف

مانده بودم چه می خواهند مردم از این ضریح توخالی؟!

شش گوشه اش را که دیدم دلم لرزید...

...

روضه همان به که مکشوف نباشد.

+

بی تعارف