بی‌تعارف

به نام خدا
بعضی از دغدغه‌ها را می‌توان نوشت. طنز یا جدی، نقد یا معرفی! فعلا فرقی نمی‌کند.
::
صفا و مروه دیده‌ام، گرد حرم دویده‌ام/
هیچ کجا برای من کرب‌و‌بلا نمی‌شود...

پیوندها

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

جلسات توجیهی سفر شروع شده بود. بچه‌ها هنوز درگیر ثبت‌نام بودند. بعضی‌ها ناباورانه قسمت‌شان نشد بیایند همان‌طور که یکی دو نفر لحظات آخر قسمت‌شان شد. قرار بود از کل استان، 313 نفر راهی شوند. اسم کاروان هم گذاشتند «قافله عاشقی». از 7 اتوبوس، اسامی ما در لیست شماره 6 و مدیر اتوبوس‌مان کربلایی بود؛ اسماً و رسماً! از قبل حاج حسن کربلایی را می‌شناختم و موضع‌گیری‌هایش را دنبال می‌کردم اما در این سفر تعریفم از «شناخت» عوض شد. همین‌قدر بگویم سفر با یک آدم انقلابی، شور خاصی دارد. چیزهایی را که نمی‌توان عمری در کلاس درس یاد گرفت، در سفر با آدم‌های این‌چنینی قابل یادگیری است مخصوصا اگر سفر پیاده‌ی کربلا باشد.

قرار شد حرکت قافله از محضر اساتید عاشقی شروع شود، از گلزار شهدا. اصلا هدف هم همین بود. این راه، امتداد راه شهداست که می‌گفتند راه قدس از کربلا می‌گذرد. و ما به نیابت از شهدا رفتیم تا ثابت کنیم پروژه‌شان در حال تکمیل است! ما فرزندان آن امامی هستیم که خیلی‌ها صدور انقلابش را نفهمیدند و امروز هم نمی‌توانند جلوی پیشرفتش را در کشورهای مختلف بگیرند. کشوری که هشت سال واسطه‌ی ریختن خون جوانان‌مان بود، امروز مردمش درهای منزل‌شان را باز گذاشته‌اند و منت می‌کشند تا از ما پذیرایی کنند. این پروژه تکمیل خواهد شد و در مسجدالاقصی نماز خواهیم خواند، إن‌شاءالله... .

::

عکس امام در تشییع شهید عراقیعکس امام در تشییع شهید عراقی مدافع حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در بصره‌ی عراق

::

پ.ن:

+ می‌ترسم اسم نیارم، کم لطفی بشه نسبت به بزرگانی که توفیق شد در حضورشون باشم مثل حاج آقای مهدوی که واسه دومین سال بود سفر پیاده کربلا در معیّتشون بودم و البته آقای بیانی‌فر که امسال مدیر کاروان بودند.(+)

بی تعارف

(کاروان پیاده نجف تا کربلا – اربعین 92)

سفرنامه بیان‌گر درک نویسنده‌اش از حالات و موقعیت‌های سفر است و وقتی دست نویسنده کوتاه باشد از درک مفاهیم عرفانی و مضامین عاشقانه، سفرنامه‌اش هم می‌شود همین که در ادامه می‌خوانید! البته سفری که مبدا، مسیر و مقصدش متفاوت است خواسته و ناخواسته سفرنامه‌اش هم متفاوت از آب در‌می‌آید.

اول:

اگر اشتباه نکنم 45 نفر بودیم که شهریورماه 92 مشرّف شدیم خدمت امام هشتم. روز دوم سفر تماس گرفتند و خبر دادند می‌خواهند اربعین امسال فعال‌های فرهنگی استان گیلان را ببرند کربلا، سهمیه ما هم فقط 6 نفر! از بس شوکه شده بودم پشت تلفن حرفی برای گفتن نداشتم؛ هم خوشحال از این که امام رضا علیه‌السّلام این‌طوری تحویل‌مان گرفته‌اند هم ناراحت از این‌که چرا فقط 6 نفر؟! تا آن روز بچه‌های هیئت بیشتر از 20نفرشان نزدیک 2 سال داشتند قسط پرداخت می‌کردند تا شاید روزی کربلایی شوند. بچه‌ها را جمع کردیم و گفتیم قضیه از این قرار است، حالا شمایید و امام رضا علیه‌السّلام. بروید حرم از هر راهی بلدید گدایی کنید، اگر اینجا نشد دیگر نمی‌شود! همان لحظات حال بچه‌ها پر از بغض بود، دیگر نمی‌دانم حرم رفتند چه‌کار کردند؟ چه‌قدر اشک ریختند؟ حضرت را به چه اسمی قسم دادند؟! فقط این‌که وقتی برگشتیم رشت در اولین پیگیری، سهمیه‌مان شد 20 نفر!

سفرمان از همان روز شروع شده بود، مبدا مشهدالرّضا، مقصد کربلا... و عجب سفر قشنگی شد از صحن گوهرشاد تا بین‌الحرمین! از باب‌الرّضا‌ علیه‌السّلام تا باب الفرات! از فلکه آب تا باب بغداد! از حسینیه خمینی‌شهری‌ها تا چادرهای پشت هتل ضیوف الباقر علیه‌السّلام!

::

حرم امام رضا (ع) - شهریور 92

::

پ.ن:

+ به لطف خدا سفرنامه قافله عاشقی رو که مربوط میشه به سفر پیاده کربلا (اربعین 92)، توی 10 پست جداگانه تقدیم می‌کنم. باشه که ازمون قبول کنن.

+ حالا که از سهمیه و ثبت‌نام گفتم، حیفه تشکر نکنم از اخوی عزیز و بزرگوارم آقاحامد رضایی که خیلی زحمت دادیم بهش و البته از آقاحسین عزیز. اجرتون محفوظ إن‌شاءالله. :)

+ چند سالیه مشهد که میریم، اسکانمون حسینیه خمینی‌شهری‌هاست، نزدیکای فلکه آب.

بی تعارف

حق بدهید زمان می‌بَرَد! طول می‌‌کشد تا حالم سرجایش بیاید... مثل کسی که دارد خواب می‌بیند به بهشت* رسیده؛ جایی که همه عمر آرزویش را داشت. مسیر سختی هم پشت سر گذاشته و همین، شیرینی رسیدن را برایش بیشتر می‌کند. تازه می‌خواهد گوشه‌ای از بهشت جاخوش کند و از آن همه زیبایی حظ ببَرَد که یک‌هو بیدارش می‌کنند. بدجور حالش گرفته می‌شود... گیجِ گیج است. چشم‌هایش را می‌بندد تا شاید بتواند ادامه‌ی خواب را ببیند، تمام تلاشش را می‌کند اما بی‌فایده است. ای کاش می‌توانست برای همیشه آن‌جا ساکن شود. ای کاش می‌توانست همان‌جا بمیرد...

::

پ.ن:

* « ... إنها لمن بطحاء الجنة.»

     پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله: ... کربلا بخشی از زمین گسترده و پهناور بهشت است.

بحارالانوار، ج 98، ص 115/ کامل الزیارات، ص 264

+ ربیع آمد، سلام خدا بر زینب صبور...

+ کرب و بلا مبر ز یادم... (+)

بی تعارف

یک کیلومتری کربلا مداح شروع کرد: «بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا». نیاز به شامه‌ی قوی و حس معنوی نبود، آن‌جاها همش عطر بهشت شنیده می‌شد! اما مصراع بعد زیر دل همه را خالی کرد: «بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا...» و فقط گریه...
وقتی رسیدیم به خیابان منتهی به بین‌الحرمین، گنبد علمدار در حلقه‌‌ی اشک چشمان‌مان دیده شد... دلمان نیامد قطره‌های اشک‌مان را پاک کنیم باید هدیه‌شان می‌کردیم به حضرت ساقی... قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود شرمنده عباس!

::

نمایی از حلقه اشک چشم ها!

::

پ.ن:

+ وقت نشد خیلی چیزها رو بنویسم، شرمنده. حلال کنید خواهشا... رفتنی هستیم و إن شاءالله نائب الزیارة. (+)

بی تعارف

دوشنبه 11 دی 91 ، نجف اشرف؛

نماز ظهر و عصر را در مسجد جامع فاطمة الزّهرا -سلام الله علیها- خواندیم و پیاده‌ راه افتادیم به سمت کعبه‌ی دل‌ها. قرار شد همان اولِ راه در مکانی که از قبل مشخص شده بود بمانیم و ناهار بخوریم. حدودا 700 نفر بودیم که قطعا زمان زیادی باید صرف ناهار می‌شد، از طرفی هم مسیر پُر از موکب‌هایی* بود که همه‌جوره پذیرایی می‌کردند، این دلایل با شوق زیادی که برای ادامه مسیر داشتیم کافی بود تا 20 و چند نفری قیدِ ناهار دسته‌جمعی را بزنیم و زودتر حرکت کنیم.

::

پیاده روی اربعین 91

::

هنوز 10 کیلومتر نرفته بودیم که پیرمردی با لباس عربی جلوی‌مان را گرفت و به خانه‌اش دعوت‌مان کرد. هرچند تا این‌جای مسیر از خجالت موکب‌ها درآمده بودیم اما نمی‌شد از یک ناهار مفصّل گذشت، واقعا حیف بود! پیرمرد از این‌که دعوتش را قبول کردیم حسابی خوشحال شده بود و سر از پا نمی‌شناخت. وقتی رسیدیم، فوری حمامش را گرم کرد تا اگر کسی خواست بتواند دوش بگیرد و جلوی چشمان تعجب‌زده‎ی ما اصرار داشت که جوراب بچه‌ها را از پای‌شان دربیاورد و بشوید. ما هم که شرمنده شده بودیم جوراب‌هایمان را در جیب‌مان گذاشتیم و صدایش را درنیاوردیم! بعد از چند دقیقه‌ که اثری از ناهار نبود و رد و بدل شدن کلمات دست و پا شکسته‌ی عربی و انگلیسی تازه فهمیدیم این بنده‌ی خدا دعوت‌مان کرده تا برای شام و خوابِ شب، مهمانش باشیم و فردا صبح حرکت کنیم. صاحب‌خانه هم متوجه شد ما نمی‌خواهیم شب را آن‌جا بمانیم و این تازه اول ماجرا بود! او منّت و خواهش می‌کرد و گاهی عصبانی می‌شد و لایُطلَق لایُطلَق می‌کرد و ما شکراً شکراً و عفواً عفواً می‌گفتیم. همه‌ی اعضای خانواده‌شان جمع شده بودند که رأی‌مان را بزنند تا بمانیم اما واقعا نمی‌شد باید حرکت می‌کردیم(+). حاج آقای مهدوی پیشنهاد داد تا آقاحسن جعفری روضه‌ای بخواند و مجلسی بگیریم تا هم ثوابش به صاحب‎‌خانه برسد و هم بتوانیم کمی از ناراحتی‌شان کم کنیم. و آقاحسن شروع کرد... (+) خدا خیرش بدهد.

::

پیاده روی اربعین 91

::

در مسیر همه‌اش حال و هوا همین بود. در اوج فضای شوخی و موقعیت‌های خنده‌دار، حرف، رفتار و حتی اشاره‌ای کافی بود تا اشک همه به راحتی روان شود، راحت‌تر از آن‌چه که فکرش را بکنید. آخرش هم پیرمردِ صاحب‌خانه از ناراحتی برای خداحافظی نیامد و ما رفتیم تا کربلا دعاگویش باشیم...

::

پیاده روی اربعین 91

::

پ.ن:

+ چقدر مهمون‌نواز بودن خوبه... عمه چرا به کربلا این همه دشمن آمده؟!

+ حالی برای نوشتن نبود اما من همچنان مدیون حضرت رقیه‌ام... (شهادتشان تسلیت.)

* موکب، همان هیئت خودمان است. عراقی‌ها در طول مسیر نجف تا کربلا ایستگاه‌صلواتی و چادر‌هایی راه می‌اندازند تا از زائران پذیرایی کنند که اصطلاحا به آن‌ها موکب هم می‌گویند.

بی تعارف

وقتی اتفاقاتِ روزمره‌ات جالب و منحصر به فرد می‌شود، دوست داری بنویسی‌‌شان؛ گفتنی‌ها را در وبلاگ و فضاهای عمومی دیگر و نگفتنی‌ها را در دفترچه‌ی خاطراتی که مخصوص خودت است. احساس می‌کنی با نوشتن آرام می‌شوی و می‌توانی با زاویه‌های بیشتری به خودت و اتفاقات دور و برت نگاه کنی. کارهایت را جمع‌بندی و تجربه را لمس می‌کنی. - چی؟ اصلا هم اینطور نیست؟! لاأقل خودم که اینطوریم - اما چند وقتی است که می‌دانم باید بنویسم، نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم؟! در مسیر گفتن، ردّپای نگفتنی‌ها پیدا می‌شود و منصرفم می‌کند از ادامه...

همین‌قدر بگویم که همه‌چیز برایم متفاوت شده. فکر می‌کردم بی‌قراری در مقابل آرامش است اما امروز در کنار بی‌قراری‌ام دنبال آرامش می‌گردم. این جزء جدانشدنی زندگی‌ام را دوست دارم تا شاید عاقبتم را ختم به خیر کند... . افرادی بودند که فکر می‌کردم خیلی بزرگ هستند اما خودشان ثابت کردند که اینطور نیست و افرادی که باید از این به بعد به آن‌ها بیشتر توجه کنم. کارهایی که می‌دانستم مهم هستند را باید زودتر عملیاتی کنم. پارسال که از مشهد آمدم دلم قرص بود برای زیارت کربلا و پیاده‌روی اربعین اما امسال هنوز دلم از مشهدالرضا علیه‌السلام برنگشته است! قلبم تند و تند می‌زند، «این قرص لوراتادین رو نخور، خوب میشی!» صدای مادرم بود. حساسیت‌ها دست از سرم برنمی‌دارند و فقط مادر حواسش به همه جا هست.

به علاوه‌ی فهرستی از برنامه‌های انجام نشده که در مقابلم است و باید فوری انجام دهم، میلاد تماس می‌گیرد:

-یه هِدِر میخوام واسه سایت فلان، زحمت طراحیشو میکشی؟!

- میلادجان! من خیلی وقته طراحی نمی‌کنم چرا به میثاق نمی‌گی؟

- گفتم. قرار شده تا پنج روز دیگه آماده کنه ولی فعلا کار چند ساعته می‌خوام.

خب این را برخلاف میل باطنی‌ام قبول می‌کنم اما تماس بعدی صابر است:

- پنجشنبه و جمعه چیکاره‌ای؟ اردو جهادی میری؟!

اگر من قبول نکنم، میل باطنی‌ام دیوانه‌ام می‌کند! باید برای اولین بار تجربه‌ی خوبی باشد. در همین گیر و دار، عکس‌های اربعین پارسال را مرور می‌کنم. اصلا معلوم نیست امسال هم قسمتم می‌شود یا نه!

::

پیاده روی نجف تا کربلا - اربعین 91

::

پ.ن:

زحمت عکسو خودم کشیدم! کاروان پیاده نجف تا کربلا- اربعین 91

 

بی تعارف

یه مُشت آدم عقده ای، داریم می‌ریم مشهد!

::

مشهدالرضا

::

پ.ن:

با عقده‌ی دیدن کربلا، عقده‌ی ساخت حرم بقیع، عقده‌‌ی زیارت قبر بی‌نشان مادر و...

بی تعارف

کربلا نرفته، مشتاق زیارت است

و هنوز مجنون نشده!

::

پ.ن:

مداح، کل مراسم را از امام رضا -علیه‌السّلام- خواند تا آخرین قافیه‌اش جور شد: اللّهم ارزقنا کربلا...

بی تعارف

شب جمعه، کربلا؛

وقتی بدانی می‌خواهی جایی حاضر بشوی که همه‌ی اولیاءالله حضور دارند خیلی متفاوت خواهی بود مخصوصا من که در حال گرفتن عکس، کفشم را گم کردم و آن لحظات داشتم به خودم تلقین می‌کردم که فدای سرت یک کفش که ارزش این حرف‌ها را ندارد! ولی همچنان...


باب القبله



پ.ن:
+ مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است/
    که هر چه هست ندارم، که هر چه دارم نیست!
بی تعارف

::

رو‌به‌روی حضرت عباس علیه‌السلام شرمندگی در وجودم غوغا می‌کرد. او سرباز ِ امام ِ زمانش بود و من هم خودم را سرباز ِ امام ِ زمانم نامیده‌ام... هر دو کمر امام را شکسته‌ایم؛ او با شهادتش و من با کارهایم... .

::

پ.ن:

+ شرایط برای عکس گرفتن خوب نبود. همین قدر از دستم برمیومد.

 

بی تعارف